بسم الله الرحمن الرحیم
در ۳ آبان ۱۳۹۲ در موسسه شیعه شناسی در اراک، بحثی درباره مبانی تشیع داشتم که دو مبنای اصلی شیعه (که به عنوان اصول مذهب شیعه مطرح میشود) را اندکی شرح دادم. چندی پیش دوستان موسسه خلاصه ای از مباحث را برایم ارسال کردند که تصحیح کردم و در ادامه آمده است.
مبانی اختصاصی شیعه امامت و عدل است.
مقدمات
قبل از ورود در بحث ذکر برخی نکات به عنوان مقدمه لازم است:
۱- تفاوت دو نوع تحلیل از اسلام و تشیع: در هر مسالهای دو نوع تحلیل میتوان ارائه داد:
الف) تحلیل تاریخی– جامعه شناسی : منظور تحلیل و مطالعهیک واقعیت است با توجه به بروز آن در جامعه و تاریخ. مثلا یکبار مقصود ما از اسلام، اسلامی است كه در طول تاریخ در جوامع مختلف اسلامی وجود داشته است (که لزوما منطبق بر حقیقت اسلام نبوده است). در بحث شیعه، مهمترین واقعه که شیعه را متمایز از غیر شیعه کرد حوادثی است كه در محل سقیفه برای تعیین جانشین پیامبر رخ داد؛ یعنی از منظر تاریخی-جامعه شناختی غالبا شروع شیعه را از این مقطع میدانند.
ب) تحلیل منطقی– فلسفی:منظور شناسایی حقیقت و ماهیت اصلی یک واقعه است، هرچندکه آن واقعیت بالاخره در زمانی بروز یافته و ابعاد تاریخی و اجتماعی هم به خود گرفته باشد. در این تحلیل، معیار یک حقیقت زمان بروز آن نیست، بلکه بررسیاساس وفلسفهی آن است. در بحث شیعه، حقیقت شیعه در گروی شناسایی حقیقت امامت است، که این حقیقت از زمان پیامبر اکرم (ص) نیز وجود داشت اما نزاع واضحی بر سر آن رخ نداده بود لذا اگرچه به لحاظ تاریخی- جامعه شناختی شیعه از غیر شیعه متمایز نشده بود، اما حقیقت شیعه در این زمان شکل گرفته بود.
۲- تلازم حد (تعریف حقیقت شی) و برهان (استدلال)
در منطق بحثی میشود که این دو لازم و ملزوم یكدیگرند یعنی با تعریف حقیقت چیزی میتوان برای آن استدلال آورد و نیز با استدلال در مورد چیزی میتوان به حقیقت آن پی برد. این مطلب از این جهت برای بحث ما مفید است که اگر برهان بر امامت وعدل مشخص شود تعریف وحد حقیقی آن بدست میآید. در واقع، اگر به لحاظ روششناختی، تحلیل تاریخی- جامعهشناختی شیعه با بررسی وقایع تاریخی ای همچون سقیفه به دست میآید، تحلیل منطقی- فلسفی شیعه هم روشی دارد و حقیقت شیعه را میتوان با بررسی براهینی که در اثبات دو اصل اساسی آن ارائه شده به دست آورد.
۳– اگر مبحث ما تاریخی- جامعه شناختی باشد طرف مقابل ما اهل سنت اصطلاحی است که جانشین بعد از پیامبر را ابوبکر میدانند؛ اما اگر بحث منطقی فلسفی باشد طرف مقابل ما لزوما اهل سنت اصطلاحی نیست بلکه چهبسا برخی از کسانی که خود را شیعه مینامند ممکن است در مقابل قرار بگیرند و چهبسا برخی از کسانی که در این مساله تاریخی امر بر آنها مشتبه شده است، به لحاظ مبنای فکری شیعه محسوب شوند.
۴- اصل و ریشه حقیقی یك حادثه با عوامل بروز حادثه متفاوت است.واصل یك حادثه مهمتر از بروز حادثه است.مثلا اصل شیعه از زمان پیامبر بوده اما بروز آن مربوط به زمان سقیفه میباشد.این یکی از عناصری است که موجب درک عمیقتر یک واقعه و بع تعبیری، شرط بصیرت داشتن است: بصیرت داشتن، یعنی قبل از بروز بحران، تحلیلی از واقعه داشتن؛ تا موقع بحران از آن تحلیل بتوان استفاده كرد.
***
اکنون سراغ این دو اصل برویم.
الف. اصل عدل:
اینجا ابتدائاً گزارش تاریخی- جامعه شناختی مختصری از اصل واقعه میدهیم و سپس سراغ تحلیل منطقی- فلسفی مساله میرویم:
گزارش تاریخی- جامعه شناختی:
اهل سنت بین دو گروه معتزله و اشاعره نزاعی بود در باب عدل خدا. معتزله میگفتند: افعال خدا تابع عدل است (العدل یجب علی الله) یعنی خدا باید راست بگوید و نباید و نمیتواند دروغ بگوید. در مقابل، اشاعره میگفتندما انسان ها حق نداریم برای خدا تعیین تكلیف كنیم كه چرا فلان كار را انجام دادی و فلان كار را انجام ندادی. هر كاری خداوند انجام میدهد عین عدل است؛ حتی اگر دروغ بگوید یا خوبان را به جهنم ببرد. معتزله میگفتند با این منطق اصل نبوت زیر سوال میرود (چون اگر خدا امکان داشته باشد که دروغ بگوید، دیگر چرا من به وعدههای خدا و پیامبر اعتماد کنم) و اشاعره میگفتند با منطق شما قدرت و اراده خدا زیر سوال میرود
تحلیل منطقی- فلسفی (نظر شیعه دربارهی عدل الهی)
ائمه اطهار به شیعیان خود با عبارات سادهای پاسخ مطلب را آموختند. ائمه به جای تعبیر (العدل یجب علی الله)، تعبیر (العدل یجب من الله) را به کار بردند. یعنی خدا حتما به عدل رفتار میکند اما نه اینکه ما برای خدا تعیین تکلیف کرده باشیم.
برای توضیح این مطلب بیان مقدماتی لازم است.
- هرموجود مختاری،علمشبرفعلشمقدماست. علم خدا به عالَم را اصطلاحا «حکمت» میگویند و میدانیم همه کارهای خدا حکیمانه است یعنی حکمت و علم خدا مقدم بر فعل اوست. به بیان سادهتر، خدا هرکاری که انجام میدهد، میداند چرا آن را انجام میدهد و بر اساس علم و حکمت خود، هر کاری را انجام میدهد.
- مرتبه علم و حکمت خدا، مرتبه حقیقت امور است، با اوصاف حقیقیِ خود؛ یعنی اینکه عدل و مثلا راستگویی واقعا خوب است (= حقیقتش این گونه است) مطلبی است مربوط به علم خدا. اما اینکه خدا این کار را می کند یا نمیکند، بحثی است درباره فعل خدا.
- یکبار تصور ما از خوبی و بدی عدل و ظلم این است که ما عدل را خوب و ظلم را بد قرار میدهیم؛ اما یکبار می گوییم خوبیِ عدل و بدیِ ظلم را به عنوان یک حقیقت واقعی درک کردهایم. وقتی خوب دقت کنیم میبینیم این دو را به عنوان یک حقایق واقعی درک میکنیم؛ یعنیخوبیِ عدل و بدیِ ظلم به قرارداد و اعتبار ما بستگی ندارد؛ بلکه عدل واقعا خوب است و ظلم واقعا بد است. البته در مورد مصادیق عدل و ظلم ممکن است اختلاف نظر پیدا کنیم و برخی امور را توافقی در نظر بگیریم؛ اما اگر هر چیزی در هر جامعهای به عنوان عدل مطرح شود، همه خوبیِ آن را قبول میکنند و همین طور در مورد بدی ظلم.
با این مقدمات اکنون پاسخ نزاع مذکور فهمیده میشود/ اگرماعدل راخوب وظلم را قرارداد کرده بودیم؛آنگاه حق با اشاعره بود که کسی حق ندارد برای خدا تعیین تکلیف کند و لذا عبارت«یجب علی الله» قابل قبول نیست؛ اما اگر انسانها می توانند حقیقت امور را بشناسند، پس میتوانند به حکمت خدا پی ببرند، و اگر حکمت خدا به گونه خاصی است، آنگاه حتما آن فعل به همان صورت خاص از خدا صادر میشود؛ لذا با شناخت خدا (و در واقع، با شناخت حکمت خدا) میتوان قاطعانه حکم کرد که خدا حتما چنان خواهد کرد یعنی «یجب من الله».
پس یکی از باورهای اساسی شیعه، امکان شناخت حقایق امور، و امکان شناخت حکمت خدا در عالم است که از آن اصطلاحا به اعتقاد به «حسن و قبح عقلیِ امور» تعبیر میشود. یعنی امور عالم حکمت دارد و این حکمتها اجمالا قابل شناسایی است؛ به نحوی که اگر در هر موردی حکمت خاصی به نحو یقینی شناسایی شد، امکان ندارد خدا برخلاف آن، عمل کند یا دستوری بدهد.به عبارت دیگر کسی نمیتواند ادعا کند كه چون خدا خداست هركاری ممکن است انجام دهد حتی اگر ظلم باشد كه خلاف عقل است.بلكه میگوییم عقل به حکمت خدا راه دارد و چون خداوند حكیم است كاری كه مخالف عقل باشد انجام نمی دهد و چون دروغ وظلم رفتارهای خلاف عقل هستند توسط خداوند انجام نمی شود. (توجه شود قوای ادراکی انسان فقط عقل نیست، بلکه انسان قوه وهم هم دارد و بحث ما بر سر حکم عقل بود، نه هر حکمی که هر انسانی صادر کند؛ چرا که گاه انسانها بر اساس وهم خود حکم صادر میکنند و هیچ لزومی ندارد که افعال خدا منطبق بر اوهام ما باشد.)
***
ب. اصل امامت
۱) بحث تاریخی- جامعه شناختی
در ملاحظه تاریخی- جامعهشناختی، امامت به معنای جانشینی پیامبر است. پس ابتدا باید ببینیم پیامبر چه شئونی داشته و کدام شئونش نیاز به جانشینی دارد. پیامبر سه شأن اصلی داشته است: (۱) دریافت وانتقال وحی؛ (۲) تعلیم صحیح و جامع تعالیم دین؛ (۳) اجرایتعالیم و قوانین عملی دین(حكومت). واضح است که با ختم نبوت شأن اول به پایان میرسد و بحث بر سر دو شأن دیگر است. در زمینه این دو شأن امامت (تعلیم دین و اجرای دین) بحثهای ایجابی فراوانی شده است. اما یک بحثی که کمتر مطرح می شود و شبههآفرین شده است؛ این است که ظاهرا بین آنچه شیعه در این دو عرصه به اسم امامت قائل است، با آنچه در طول تاریخ رخ داده ناسازگاریهایی احساس میشود و این مطلب در قالب شبهاتی مطرح شده که در اینجا فقط به این شبهات و پاسخ آنها میپردازیم:
۱-۱- درزمینه تعلیم صحیح و جامع تعالیم دین
آقای دکتر سروش در مقاله تشیع و چالش مردم سالاری این شبهه را به تفصیل مطرح کرده که من آن را ابتدا در یک قالب منطقی ارائه و سپس پاسخ میدهم:
بیان شبهه:
قبول امامت هم مخالف ختم نبوت است و هم مخالف با غیبت؛ با ختم نبوت مخالف است چون دو ویژگی اصلی نبی، «عصمت» و «وحی» است و شیعیان معتقدندهمانطور كه پیامبر دارای عصمت ووحی است،امام هم دارای عصمت ووحی است. البته شیعیان کلمه وحی را عوض کرده و به جایش حدیث قدسی و علم لدنی گذاشتهاند؛ اما چه فرقی میکند؛ چون بالاخره با ملائكه در ارتباط است.پس شیعه فقط اسم نبوت را عوض كرده و امامت گذاشته است. در مورد غیبت هم مهمترین دلیل شیعه بر امامت این است که امت بعد از پیامبر در فهم دین اختلاف میکنند و لذا امام لازم است؛ اما با وقوع غیبت همین اختلاف بین شیعیان افتاد؛ اگر اختلاف اشکال ندارد، پس امامت لازم نیست و اگر اشکال دارد پس غیبت نباید رخ میداد.
تکمله شبهه:
یکی از مطالب در دینداری این است که هرچه یک دین عمیقتر شود در یک نگاه سطحی با چالشهای بیشتری مواجه میشود و زمانی میتوان بر چالشها غلبه کرد که همان مطلب اول درست فهمیده شود. من برای اینکه شبهه فوق پاسخ بیابد ابتدا آن را تقویت میکنم تا در یک نگاه نظاممند پاسخش ارائه شود: بگذارید مطلب را از اصل نبوت و در قالب چند پرسش و پاسخ مطرح کنیم.
- خداچرااصلاپیامبربفرستد؟
- برای اینکه بشر راه سعادتش را بهتنهایی نمیتواند شناسایی کند و نیاز به کمک از عالم بالا دارد.
- خوب اگر این طور است یک نبی بس است چرا خداوند یك نبی نفرستاد و مدام تجدید نبوت كرد؟
- چون انسان های گذشته كم ظرفیت بوده و بلوغ عقلیشان کم بوده و خدا برنامهاش را تدریجا فرستاد تا بشر به بلوغی برسد که برنامه نهایی را دریافت کند. وقتی ظرفیت كامل شد وبه بلوغ رسیدند ختم نبوت به وجود آمد.
- خوب، اگر بشر به بلوغ رسیده که برنامه کامل را دریافت کند، چه نیازی به امام است؟
- چون در فهم برنامه اختلاف پیش میآید و خدا امامان را فرستاد تا اختلافات را بر طرف كنند.
- اولا که در گذشته هم انبیای تبلیغی بودند و همین کار را میکردند؛ پس چرا میگویید ختم نبوت؛ ثانیا اگر برای رفع اختلاف امام باید حضور داشته باشد، پس چرا غیبت پیش آمد و مسئلهی غیبت را چگونه توجیه میكنید؟
- مجتهدین به جای امامان میتوانند مشكلات را برطرف كنند.
- اولا اگر میتوانستند چرا بعد از پیامبر نتوانند؛ ثانیا این پاسخ سوال بعدی را ایجاد میكند كه پس چه نیازی به ظهور امام عصر است؟
پاسخ:
حالا اگر بخواهیم مساله را درست حل کنیم باید از همان نبوت شروع کنیم. اگر مساله نبوت درست فهمیده شود تا آخر پاسخ معلوم می شود.
الف) بیان حقیقت نبوت و بلوغ عقلی بشر
مساله اصلی نبوت همان عدم توانایی بشر برای تشخیص همهجانبه سعادت خویش است. پس نبوت با مساله توانایی ادراکی و فکری بشر سروکار دارد و آمده تا این توانایی را تکمیل کند. به تعبیر امیرالمومنین: بعث فیهم رسله لیثیروا لهم دفائن العقول. در واقع دونوع نگرش در خصوص نسبت عقل ووحي وجوددارد. يك نگرش، که مبناي طرح اشکال فوق است، نسبت عقل ووحي را نسبت دو امرجانشين همديگرميبينند، دوامري که في حد نفسه باهم متعارضند؛ لذايک دوره، دوره حکومت وحي است نه عقل؛ اما کم کم عقل رشد ميکند و به حدي ميرسد که به دوره حکومت وحي پايان ميدهد. بعد امامت دوباره به عنوان رقیب عقل مطرح می شود و از میدان بیرون میرود.براين مبنا، خاتميت اعلام پايان حکومت وحي است و امامت چون نوعي تداوم حکومت وحي است، نميتواند مورد پذيرش واقع شود. اما نگرش دوم، نسبت عقل و وحي را نسبت دوامرلازم وملزوم ميبيند، که نه تنهامعارض همديگرنيستند، بلکه مويدومکمل همديگرند. دراين نگاه- که عمده نصوص ديني باآن سازگارند- عقل حجت دروني است و وحي حجت بيروني؛ واساسا دينداري کارانسان عاقل و متفکراست؛ مخاطب اصلي وحي، عقل است و فقط کساني که اهل تقليد وتبعيت کورکورانه از آباء واجداد يابزرگان يا سنت هاي جاهلانه هستند، زيربارپذيرش حقايقي که وحي بر گوشِ عقل آنان عرضه ميکند، نميروند. پس بلوغ عقلی بشر را نباید به معنای بینیازی وی از وحی گرفت.
اکنون با این مبنا باید نبوت تبلیغی را هم توضیح دهیم تا کمکم نقش امامت و فرق آن با نبوت معلوم شود. نبوت به دوگونه است:
الف)نبوت تشریعی: یعنی پیامبرانی که شریعت جدید میآوردند. فلسفه تجدید این نبوت، همان عدم امكان دریافت اصل برنامهی كامل سعادت توسط بشربود،یعنی بشر به حدی نرسیده بود كه بتواند برنامهی كامل سعادت را یك جا دریافت كند.
ب)نبوت تبلیغی:پیامبران تبلیغی دین جدیدی نمی آوردند بلكه به علت تحریف متن كتاب الهی و همچنین نیاز به تفسیر متن كتاب الهی وتوضیح مسائل متحدثه (یعنی حوادث واتفاقات جدیدی كه در جامعهی بشری رخ میداد) نیاز به این پیامبران پیدا میشد كه این وظایف را انجام دهند.یعنی فرشتهی وحی به پیامبران تبلیغی میگفت كه كجای كتاب آسمانی تحریف شده و متن كتاب آسمانی را چگونه نفسیر كنند.پس عدم بلوغ در این زمینه، به این معنا بود که بشر نه میتوانست خود متن را سالم و مصون از تحریف نگه دارد و نه میتوانست مسائل مستحدثه را از متن موجود استنباط کند.
با این مقدمه اکنون باید معنای بلوغ بشر در دوره خاتمیت را دریافت. قطعا مقصود از بلوغ عقلی بشر این نیست که در همه زمینهها انسان به همه مطالب دست یافته بود (چنانکه همچنان پیشرفت دانش بشر ادامه دارد) بلکه مقصود بلوغی است که نیاز به تجدید نبوت تبلیغی و تشریعی نباشد. وقتی اسلام ظهور كرد اولاً عقل انسان به حدی رسیده بود كه دیگر تحریف متن صورت نمی گرفت. یعنی قرآن تنها كتاب آسمانی است كه تحریف نشده چون عقل وشعور مردم به حدی رسید كه از طریق حفظ وكتابت آیات قرآن از قرآن محافظت میكردند. ونگذاشتند كه قرآن تحریف شود.در حالی كه در یونان باستان، که ظاهرا رشد عقلی بشر چشمگیر است، اما از این جهت هنوز بشر دوره کودکی را طی میکند چنانکه كتابهای افلاطون و ارسطو ودیگر فلاسفه دچار تحریف ودستبرد شده اند همچنین كتابهای الهی قبلی مثل زبور ،تورات ، و انجیل هم تحریف شده اند.ثانیاً عقل وشعور بشر به حدی رسید كه وظیفهی انبیا تبلیغی یعنی مسئلهی تفسیر متن كتاب آسمانی و مسئلهی متحدثه یعنی به روز رسانی كتب الهی وتشخیص و توضیح المسائل برعهدهی علمای امت و مجتهدین گذاشته شد و این همان بحث اجتهاد وفهم دین است.پس مجتهدین به حدی از درك وشعور رسیده اند كه میتوانند متناسب با شرایط جامعه قوانین ومقررات دینی را استخراج نمایند.به عبارت دیگر جانشین انبیاء تبلیغی، علما و مجتهدین هستند و با وجود آنها دیگر نیازی به پیامبر تبلیغی جدید نیست.
ب) نقش امامت در ختم نبوت
اما دریافت کامل برنامه (که مهمترین رکن ختم نبوت است) چطور؟ آیا کسی بود که بتواند تمام برنامه وحی را آنگونه که خدا بر پیامبر فروفرستاده بود دریافت کند، که ختم نبوت رخ دهد؟ اینجاست که مساله امامت مطرح میشود. امام یعنی كسی كه برنامهی سعادت بشررابه طور كامل از پیامبر گرفته است. وجود امام یعنی وجود بشری که به حدی از بلوغ رسیده كه میتواند تمام مطالب قرآن را دریافت كند و لذا دیگر نیازی به دریافت وحی از بالا ندارد؛ بلكه میتواند تمام برنامهی فرستاده شده توسطوحی را از یك بشر دیگر یعنی از پیامبر بگیرد و سپس خودش با ملائكه ارتباط برقرار كند و همین احاطه او بر قرآن زمینه ساز حدیث قدسیاو شده است میگویند. به تعبیر دیگر، امام «محدث» (کسی که ملائکه و خدا با او سخن میگویند) هست اما «نبی» نیست، نبی تشریعی نیست، زیرا شریعت جدیدی نمیآورد؛ و نبی تبلیغی نیست؛ زیرا برای حفظ و درک مطالب مربوط به شریعت، نیازی به وحی ندارد. تفاوت وحی (در نبی تبلیغی) با حدیث قدسی (در امام) این است كه در مورد وحی نبی باید منتظر باشد تا فرشتهی الهی برای او وحی بیاوردیعنی مطلبی را كه نبی نمی داند فرشتهی وحی به او برساند پس وحی از بالا به پایین است.اما امام به اذن خداوند تمام حقایق دین را مستقیما از پیامبر و خود قرآن گرفته ودیگر نیازی به فرشته نیست تا از بالا وحیای بیاورد؛ بلكه بالعکس، یعنی امام به خاطر ارتبباطش با قرآن است که میتواند فرشته را نزد خود حاضر کرده، با او ارتباط برقرار كند.لذاست که امامان فرموده اند:هرسوالی دارید از ما بپرسید تا از قرآن برای شما جواب دهیم. پس شیعه با قبول امامت نه تنها منکر ختم نبوت نیست و وحی را پایان یافته میداند، بلکه تنها مکتبی است که میتواند تبیین کند که چگونه ممکن است ختم نبوت در عالم رخ دهد و تنها مکتبی است که از وجود بشری در عالم خبر میدهد که توانسته برنامه کامل الهی را بیکموکاست دریافت کند تا امکان ختم نبوت مهیا شود.
ج)امامت وغیبت
با این مقدمات، اشکال بعدی یعنی چگونگی وقوع غیبت هم حل میشود. اینکه بیان شد که «چون در فهم برنامه اختلاف پیش میآید و خدا امامان را فرستاد تا اختلافات رابرطرف كنند» مطلب درستی است، اما مساله ثانوی است. مساله اصلی امامت این است که کسی باشد که برنامه را کامل دریافت کند؛ و البته اگر چنین کسی باشد علیالقاعده هر اختلافی در فهم دین رخ دهد به او باید مراجعه شود. در این تحلیل،امام در درجه اول، مرجع حل اختلاف است نه مفتی.یعنی کار اولیه امام منحصر در فتوا دادن نیست، بلكه این كار عمدتا كار علما و مجتهدان است و در دوره خاتمیت بنا بر این است که انسانها به سطح اجتهاد برسند؛ و در این میان، وظیفهی مهمامام آموزش اجتهاد و روش های كسب صحیح تعالیم دین از وحی است.و چون آموزش روش ها در زمان محدودی انجام میشود لذا غیبت لزوما منافاتی با امامت ندارد؛ یعنی اگر امام وظیفه اصلی خود در تعلیم دین (که همان آموزش روشهای صحیح فهم دین است) انجام داد آنگاه اگر غیبت به وقوع پیوست اشكالی در كار فهم صحیح دین به وجود نمی آید. به تعبیر دیگر، اختلافی که بعد از غیبت در شیعه وجود دارد از سنخ اختلاف در فتواست نه اختلاف در روش فهم دین؛ اما اختلافی که بعد از پیامبر رخ داد در فهم روش دین بود و مثلا در عرصه شناخت احکام شریعت، مکاتب فقهی متعددی پیش آمد که هرکدام ادعای روش فهم صحیح داشت؛ اما در شیعه مکاتب مختلفی در فهم دین وجود ندارد همه مکتب جعفری هستند و سخنان ائمه اطهار علیهمالسلام فصلالخطاب است؛ و همه فقها خود را شاگرد یک مکتب میدانند. علامه طباطبایی در این زمینه وقتی با این اشکال مواجه میشوند که شما آیا با تفسیر قرآن به قرآن اهل بیت را کنار نگذاشتهاید، پاسخ میدهند که:ما روش تفسیر قرآن با قرآن را از ائمه یاد گرفته ایم. یعنی وظیفه مهم ائمه به عنوان امام در عرصه فهم دین، آموزش روشهای فهم بوده و چون انجام این وظیفه در زمان محدودی میسر بوده، اگر بعد از این زمان، غیبت حاصل شود، بدین معنا نیست که آن وظیفه انجام نشده است.
تذکر: امام دارای شئونات مختلف است مثلا «مؤمن» است پس باید وظایف یک مومن را انجام دهد (امام حسین علیهالسلام برای قیامش فرمود که لیرغب المومن فی لقاء ربه محقا؛ یعنی به عنوان یک مومن قیام کرد؛ و لذا هر مومنی در چنان شرایطی قرار بگیرد باید قیام کند، نه فقط امام). امام «عالم» است و از این جهت دین را تبلیغ میكند . اما در عین حال«امام» است و در شأن امام بودن باید بماند تا مردم به سراغ او بیایند نه اینكه امام به سراغ مردم برود.”الامام كالكعبه یوتی ولا یوتی” یعنی امام مثل كعبه است دیگران باید به سراغ او بروند نه او به سراغ دیگران. لذا اگر امام کار تبلیغی انجام میدهد، از جهت امام بودنش (وظیفه اختصاصی امامت) نیست بلکه از جهت «عالم» بودنش است. اما از جهت امام، مرجع حل اختلاف روشی است؛ یعنی او لازم نیست سراغ مردم و مجتهدان برود، بلکه مجتهدان باید روشهای خود را با او انطباق دهند؛ همان گونه که کعبه سراغ کسی نمیرود بلکه همه باید به طواف کعبه بروند.
سوال: با این تفسیر مساله تقلید چگونه حل میشود؟
پاسخ: اگر بحث فوق خوب فهمیده شود درک ما از تقلید نیز عمیق میشود.تقلید، رجوع جاهل به عالم است، امابه علم عالم، نه به جهل او؛ پس مابرای دریافت پاسخ سؤالات دینی ومذهبی خود حق نداریم به عالم غیرمعصوم (یعنی عالمی که هم علم دارد و هم جهل و خطا)مراجعه كنیم بلكه فقط باید به امام معصوم مراجعه کنیم. شیعه بر این مبنا مراجعه به غیرمعصوم را قابل دقاع نمیداند. اما نکته اینجاست که اگر امام معصوم ما را به کسی ارجاع داد باید به او مراجعه کنیم و در این صورت، اگر آن عالم، اشتباه کرد، ما مسئول نیستیم بلکه خود امام که ما را ارجاع داده، مسئولیتش را قبول میکند. لذا تقلید صرف مراجعه به فقها نیست؛ زیرا امام هر فقیه و عالمی را تایید نکرده، بلکه صرفا به عالمانی كه از طرف ایشان منصوب شده اند (یا به نصب خاص، مثل ابان بن تغلب یا یونس بن عبدالرحمن؛ یا به نصب عام یعنی با بیان ویژگیها، مانند فقیه صائنا لنفسه حافظا لدینه مخالفا لهواه مطیعا لامر مولاه) میتوانیم رجوع کنیم.اگر انسان به سراغ این عالم برود حتی اگر عالم اشتباه هم بكند چون منصوب امام معصوم است کسی كه به دستور امام ازاوتقلید كرده مقصر نبوده و مسئولیتی ندارد.
د) امامت و ظهور:
اما اینکه اگر بعد از آموزش روشها، مجتهدان مطالب دین را درمیآورند و دیگر چه نیازی به امام هست که ظهور کند، پاسخش این است که حضور و ظهور امام تنها از حیث آموزش دین نیست؛ بلکه از حیث اجرای دین (حکومت) نیز هست و اتفاقا مساله اصلیای که در مورد امام زمان (عج) مطرح است بحث برقراری عدل کلی است که در بند بعدی بدان خواهیم پرداخت. لازم به ذکر است که البته برقراری عدل کلی، زمینه رشد واقعی جدی بشر را فراهم میکند و لذا دوباره بعد از ظهور نیاز به امام در فهم تعالیم وحی بسیار جدی میشود به نحوی که طبق برخی روایات، اگر کل علم ۲۸ حرف باشد تا پیش از ظهور فقط ۲ حرف آن کشف شده است.
۱-۲- اجرای تعالیم و قوانین عملی دین (حكومت).
همانند بحث قبل، مساله را در قالب شبهه و پاسخ آن مطرح میکنیم:
شبهه:
درباره حکومت دو گونه میشود شبهه کرد. یکی اینکه اصل حکومت که از فروع دین است چرا شما آن را در مساله اصول دین (در بحث امامت ) مطرح میکنید؟ به تعبیر دیگر، حكومت، یک مساله اجرایی ولذایكیازفروعدین (احکام)است و سوال این است که چراشما شیعیان امامت را ازاصول دین (عقاید و باورهای ایمانی)میدانید؟اصول دین را باید مستقلاً قبول كنیم یعنی پذیرش اسلام مستلزم پذیرش نبوت ، معادوتوحید است و همه اینها را باید به طور مستقل تحقیق و باور کنیم و بدانها ایمان بیاوریم تابه عنوان یك مسلمان معرفی شویم. اما مسئلهی حكومت حداکثر مثل نمازاست که از احکام عملی ایست و یک مسلمان موظف به تحقیق در آن نیست بلکه میتواند به مرجع تقلید خود مراجعه کند و دوم اینکه اگر امامت یعنی قبول حکومت ائمه، میدانیم که اغلب ائمه حکومت نکردند، پس همین نشان میدهد که اصلا امامتی لازم نیست.به علاوه خود امام علی علیهالسلام وقتی مردم سراغش رفتند زیر بار نمیرفت و بعد فرمود چون مردم جمع شدهاند من حکومت را قبول میکنم؛ یعنی حکومت را کاملا بر اساس دموکراسی میدانست نه اینکه حکومت حق خودش باشد.
پاسخ:
اولاًحكومت یعنی اجرای كل احكام دین؛ لذا یک حکم فرعی جزیی نیست؛ حكومت به معنی اجرای یك حكم نیست بلكه به معنی اجراشدن كل احكام دین است واجرای كل احكام دین در گرو تشكیل حكومت اسلامی است. در همین فضا بود که امام خمینیرحمه الله علیهمیفرمودند:«حفظ نظام از اوجب واجبات است.» به این معناست که شیعه امامت را جزء اصول دین میداند؛ یعنی یک حکم در کنار سایر اجکام نیست، بلکه پیاده شدن مجموع احکام الهی به نحو صحیح یک مطلب اساسی و اصولی است. لذا اگر در همین عنصر امامت دقت شود معلوم میشود که در تفکر شیعه، سیاست عین دیانت است و مساله حکومت مساله ثانوی و غیرمرتبط با اصل دینداری نیست.
درمورد قسمت دوم شبهه، ابتدا باید بین حق و وظیفه امام تفکیک کرد. شیعه بر اساس همان ادلهای که حکومت را برای پیامبر اثبات میکند، حکومت را حق امام میداند؛ اما این حق زمانی به وظیفه امام تبدیل میشود که مردم با او همراهی کنند. علت اینكه اغلب ائمه حكومت نكردند این نبود که حکومت را حق خود نمیدانستند. (حضرت علی (ع) صریحا در خطبه شقشقیه میفرماید: حکومت حق من بود که از من غصب کردند) بلکه علت این بود که به خاطر عدم همراهی مردم، این حق به یک وظیفه تبدیل نشده بود. حكومت حق پیامبر وائمه بود نه وظیفهی ائمه .ائمه حق داشتند حكومت كنند اما این امر وقتی محقق میشد كه مردم هم بخواهند .اگر مردم از پیامبر وائمه میخواستند كه حكومت كنند آنگاه حكومت وظیفهی پیامبر و ائمه میشد؛ یعنی در چنان شرایطی موظف به جکومت بودند و اگر نمیکردند وظیفه خود را انجام نداده بودند. حضرت علی كه دوران حكومت خلفا به مدت ۲۵ سال خانه نشین شدند یعنی جهت جلوگیری از آشوب وتفرقه در جامعه اسلامی،از حق خود صرفنظر كردنداما وقتی بعد از قتل عثمان مردم به سراغ وی رفته واز امام علیعلیه السلام در خواست كردند كه حكومت را بدست گیرد آنگاه امام با همان تعابیر «لولا حضور الحاضر …» تصریح میکنند که الان این حق به یک وظیفه برای ایشان تبدیل نشده که انجام ندادنش دیگر گناه محسوب میشود. ضمنا وقتی صحبت از همراهی مردم است، معنایش این نیست که صددرصد مردم تا آخر باید همراه باشند تا امام حکومتش را ادامه دهد. در زمان حكومت حضرت علیعلیه السلام با وجود عدم همراهی برخی از مردم در جنگهای جمل وصفین ونهروان باز از حكومت دست نكشیدند ودر آن جنگها پیروزی هایی هم بدست آوردند.ولی در زمان امام حسنعلیه السلامدیگر همراهی واقعی در کار نیست وامام حسن علیه السلامبه دلیل نداشتن پشتیبان و عدم حمایت مردمی از حكومت كناره گرفتند چون در چنین شرایط، اگرچه حکومت همچنان حق امام است نه معاویه، اما دیگر امام وظیفه ای برای تشكیل حكومت نداشت.پس حكومت حق پیامبر وائمه است .وهنگامی كه مردم به سراغ امام رفتند آنگاه حكومت وظیفهی امام خواهد شد.
سوال:
اصلاًچه كسی گفته پیامبر وائمه حق حكومت دارند وچگونه این حق را برای پیامبر و ائمه اثبات میكنید؟
پاسخ:
اولا آیات متعددی بر این دلالت دارد که از باب نمونه به یکی دو مورد اشاره میشود. طبق آیه اَطیعواالله وَاَطیعُواالرَّسول وَاُولِی الاَمرِمِنكُم “كلمه “اطیعوا الله” اشاره به دستورات مستقیم وحی است؛یعنیازدستورخداوندكه به صورت وحی نازل شده اطاعت كنید؛ خوب اطیعوا الرسول یعنی چه؟ اگر اطاعت از همان وحی است که در جمله قبل گفته شد. ضمنا دقت کنید که کلمه اطیعوا هم تکرار شده ولی در مورد اولیالامر، کلمه اطیعوا تکرار نشده؛ این نشان میدهد که این اطاعت دوم غیر از اطاعت اول است و از سنخی است که بین رسل و اولیالامر مشترک است. پس “اطیعوالرسول “شأن حكومتی دارد یعنی از حكومت پیامبر و اولی الامر تبعیت كنید جالب اینکه در ادامه میفرماید اگر در چیزی اختلاف کردید سراغ خدا و رسول بروید. اینجا اولی الامر را نیاورد. یعنی اگر در خود اولی الامر (یعنی حکومت) اختلاف کردید باید سراغ خدا و رسول بروید، نه سراغ رأیگیری و مانند آن.
ثانیاًباید منظورازحكومت را درست بشناسیم. منظور فقط یک دولت تامین کنندهی رفاه اجتماعی نیست بلكه حکومت برای اجرای اسلام به عنوان برنامه كامل برای سعادت كل بشراست.واین امر سطح بسیارعظیمی را دربرمیگیرد. اگر اجرای دین در درجه اول بر عهده پیامبر و امام است و این دین ناظر به تمام ابعاد زندگی اجتماعی انسان میشود پس حکومت هم بناچار وظیفه نبی و امام میشود. در اینجا خوب است اشاره کنم که در منطق شیعه حکومت غیر امام اصلا قابل قبول نیست (و اصلا اختلاف شیعه و سنی در سقیفه بر سر همین ماجراست) و بحث ولایت فقیه هم در همین فضا معنی پیدا میکند؛ یعنی حکومت اصالتا حق امام است و تنها امام یا کسی که منصوب امام باشد (خواه به نصب خاص، یعنی با اسم، مثل مالک اشتر برای مصر؛ یا نصب عام یعنی با بیان ویژگیها، مانند فقیه صائنا لنفسه حافظا لدینه مخالفا لهواه مطیعا لامر مولاه) حق حکومت دارد.
با این بحث، پاسخ آخرین فقره بحث قبل (درباره ظهور و امام) بخوبی معلوم میشود:حكومت حقِ امام است نه وظیفه امام ، ومیتوان گفت این مردم هستند كه تعیین میكنند امام چه زمانی ظهور كند؛به عبارت دیگر وقتی لااقل عدهای ازانسانهابه حدی از شعور اجتماعی رسیدند كه حاضر شدند امام زمان بیاید و قوانین الهی را اجرا کند، (عدهای که امام ببیند روی کمک آنها میتواند حساب کند و واقعا ظرفیت حکومت کردن امام را مهیا میکنند) آنگاه این حق امام به وظیفه او تبدیل میشود و امام ظهور خواهد کرد؛ انشاءالله تعالی.
۲) تحلیل منطقی– فلسفی امامت:
آنچه تا اینجا گذشت تحلیل تاریخی- جامعهشناختی بود؛ یعنی امامت را به عنوان اینکه بعد از پیامبر تکلیف جامعه چه شود مورد بررسی قرار دادیم. اما در تحلیل منطقی – فلسفی باید سراغ این برویم که جدای از بحث جانشینی پیامبر (که در واقع باید ذیل بحث نبوت، و نه به عنوان یک اصل مستقل مطرح شود) چه لزومی دارد كه امامت را در سطح اصول دین باور داشته باشیم؟
برای حل مساله مختصرا به جایگاه اصول دین اشاره میکنیم:
انسان موجود هدفمندی است و برای رسیدن به هدف خود باید برنامه داشته باشد واین برنامه را اصطلاحا دین مینامیم. در واقع دین به عنوان روش وبرنامه زندگیاست و اصول دین، یعنی اصولی برای پاسخ دادن به مهم ترین سؤالات انسان در زندگی. واضح است که بحث از اصول دین، بحثی مقدم بر یک دین خاص است؛ یعنی بررسی این است که چه دینی را انتخاب کنم؛ و اصول دین، یعنی فهرست مهمترین سوالاتی که هر دینی که بخواهد برنامه زندگی مرا ارائه دهد باید بهترین پاسخها را به آن ارائه دهد. پس برای اینکه بدانیم اصول دین چه باید باشد نمیتوانیم ابتدا بگوییم اصول دین این پنج تا یا آن سه تاست؛ بلکه باید ببینیم مهمترین سوالات ما چیست و پاسخ هر دینی (از جمله اسلام) به این سوالات چیست؟ این بحث مفصلی دارد که در اینجا فقط خلاصه فشردهای از آن ارائه میشود. به نظر میرسد مهمترین سوال انسان برای زندگیاش این است که «چه کار کنم؟» حل این سوال در گروی حل چند مساله است که: «من چه كسی هستم؟» ، «هدفم چیست؟ و آیا با مرگ نابود و تمام میشوم» و «چگونه به این هدفم دست یابم؟» به نظر میرسد اصول دین دارد به این چند سوال پاسخ میدهد:
۱.توحید: اگر خدا در این عالم باشد یا نباشد پاسخ سوال«من چه كسی هستم» بسیار متفاوت میشود.یعنی با اثبات وجود خدا ،وجود من در این عالم معنا پیدا میكند.
۲.معاد: آیا مرگ پایان كار من است؟معاد میگوید ای انسان چون وجود تو در گرو وجود خداونداست پس تو موجود با ارزشی هستی كه نابودی وفنا در شأن تو نیست بلكه تو مستحق جاودانگی هستی باید مسیر درستی را طی كنی تا به سر منشأ هستی وسعادت ابدی برسی و افق هدف خود را بسیار فراتر از این عرصه دنیا باید جستجو کنی
۳.عدل: برای یافتن هدفم اولین دارایی من عقل من است که توان شناخت حقایق را اجمالا داراست و حتی خدا را هم با کمک همین عقل باید بشناسم و باور کنم. (توضیح بیشترش در بحث عدل گذشت.)
۴..نبوت: من برای رسیدن به سعادت چه مسیری را باید طی كنم؟ای انسان عقل تو به تنهایی كفایت نمی كند وتو برای رسیدن به سعادت ابدی نیاز به شریعت و راهنما داری.
۵.امامت- این اصل را در حیطهی منطقی فلسفی در سه سطح می توان تحلیل كرد که در اینجا فقط اشاره میکنم:
الف) سطح معرفت شناسی: دانستن وشناختن دین با مشكلاتی همراه است پس هم به یك عالم معصوم نیاز داریم که زوایای راه را برای ما روشن کند و روشهای فهم صحیح دین را در اختیار ما قرار دهد، و هم به یك شاخص دینی به عنوان مدل و الگو یعنی باید شخصی مثل علیعلیه السلام با بالاترین نمرهی انسانیت باشد تا دریابیم که تمام آنچه دستور دادهاند واقعبینانه است نه آرمانی تخیلی، و نیز بتوانیم ما رفتار خود را با او مقایسه كنیم و خطاهای خود را دریابیم.
ب)انسان شناسی: صرف دانستن كفایت نمی كند بلكه باید آن انسان كاملی كه امام والگوی ماست ،حاكم باشد تا قوانین الهی در جامعه اجرایی وعملیاتی شود. به عبارتی دیگر یك حاكم خوب میتواند یك جامعه را خوب هدایت كند واصولاً تذکر مهم افلاطون نیز همین بود كه حكیم باید حاكم باشد تا فضیلت در جامعه گسترش یابد.
ج) وجود شناسی :(هدایت به امر) یعنی اگر ما میخواهیم پیشرفت كنیم باید كسی از بالا مارا به بالا بكشد. معطی شیء فاقد شیء نیست، پس اگر من به مرتبه بالاتری از عالم صعود میکنم که قبلا واجد آن مرتبه نبودهام، باید کسی باشد که واجد آن مرتبه باشد و به من افاضه کند. مفیض همه امور خداست اما خدا وسائطی را قرار داده که به اراده و اذن او، فیض او را به عالم میرسانند (واسطه فیض) این واسطه واقعا فیض را به ما میرساند و ارتقای ما در گروی دریافت آن فیض است.
بازدیدها: ۳۸۵
درود جناب سوزنچی
سوالی در مبحث امامت داشتم،و خواستم از محضرتان استفاده کنم، و آن اینکه طبق ادله کلامی شیعه، لطف بر خداوند واجب است و دلیل فرستادن نبی و امام نیز همینست،اما اصل سوال:
اگر خداوند نسبت به جهل انسان ها احساس مسولیت میکند و با فرستادن پیامبرانی از جانب خود تلاش میکند که که بندگانش را از ظلمات جهل و بلای نادانی برهاند چرا فقط در یک برهه از زمان و مکانی خاص و برای مردمی خاص چنین میکند؟
آیا بشر امروز به راستی دانا شده است!؟و نیاز به راهبر و راهنما ندارد؟این همه فرقه های دروغین و انواع شیطان پرستی و اومانیسم و فرقه های گوناگون آیا نشانه جهل وحماقت نیست؟
آیا به راستی ارزش ما از عرب های آن دوران هم کمتر است که خدا ما را به حال خود رها کرده و مصیبت ها و رنج هایمان را تنها به نظاره نشسته است؟
اگر لطف بر خدا واجب است، چرا اکنون این لطف را در حق ما نمی کند؟ !
اگر بگویید امام غایب موجود است، میگویم که امام غایب وقتی حضور ندارد نمی تواند برای توده مردم و از نظر ظاهری هدایتگر باشد، چه اینکه اکنون هم اوضاع جهالت و تفرقه و مکتب های گوناگون بیانگر همینست.
اگر بگویید اکنون عالمان دین هستند و میتوانند اجتهاد کنند، میگویم که عقل آنان برای اجتهاد کافی نیست و آنها بسیار دچار خطا و اشتباه میشوند، و مقصود هدایت با این تفرقه و تکفیر های حزبی و کل حزب بما لدیهم فرحون حاصل نمی گردد، و باز ایراد به لطف خدا باقی است…
لطف جواب را به ایمیل بنده نیز بفرستید.
با تشکر فراوان.
سلام علیکم
معنای لطف بر خدا واجب است را باید بیشتر دقت کرد. فهم شما از مطلب به گونه ای است که اشکال در زمان خود پیامبر هم وارد می شود: مگر همه مردم زمان پیامبر به پیامبر دسترسی داشتند؟ نه فقط در حواشی حجاز بلکه کسانی که در ایران و روم و … بودند چطور؟ چرا خدا به آنها لطف نکرد؟ یا مگر وقتی امامان حضور داشتند چقدر امکان استفاده از آنها برای مردم ممکن بود؟حکومتهای ظلم چه ها کردند؟ اصلا خود چقدر مردم سراغشان می رفتند؟ آیا تابه حال فکر کرده اید که : چرا از امام سجاد علیه السلام (که سی و چند سال دوره امامتشان طول کشیده) با اینکه مثل امامان آخر در زندان و تحت نظر حکومت و حبس خانگی نبود، این اندازه کم روایت نقل شده است؟
اگر دقت کنید در فرض شما تنها در صورتی لطف کامل می شود که یا تک تک انسانها پیامبر باشند یا برای تک تک انسانها پیامبر فرستاده شود که آنگاه معلوم می شود مشکل در درک مفهوم نبوت است.
اما معنای لطف در اینجا چیست؟ مقصود لطف نوعی است نه شخصی؛ این لطف رفع کننده یک نیاز نوعی است نه نیاز شخصی. برای تقریب به ذهن مثالی می زنم: انسانها نیاز به غذا دارند و اقتضای لطف الهی این است که غذایی که انسان بتواند بخورد به صورت نوعی در عالم وجود داشته باشد؛ اما معنای این لطف آن نیست که هیچ انسانی از گرسنگی نخواهد مرد. به تعبیر دیگر، مردن برخی از انسانها از گرسنگی نافی مفهوم لطف نوعی در امکان دسترسی نوعی انسانها به غذا نیست.
اما مساله اختلاف بحث دیگری است. خلاصه عرض کنم: ریشه اختلاف تنها مسائل علمی نیست و در نگاه کلان و سیستمی، وجود اختلاف یکی از اعرصه هایی است که فضای رشد انسانی را میسر میکند (شبیه مساله اختیار) و اگر اصل اختلاف در عالم امکان داشته باشد وجودش در عرصه علمی منافاتی با لطف خدا ندارد. قرآن برای اینکه این شبهه را پاسخ دهد توضیح داده که اتفاقا عمده اختلافات، اختلاف بعد از علم بوده است: و ما اختلفوا الا من بعد ما جائهم العلم بغیا بینهم؛ و اختلافاتی که در مسیر هدایت مشکل آفرینی می کند عمدتا از سنخ اختلافاتی است که ریشه در امور غیرمعرفتی (شهوت و جاه طلبی و …) دارد.
التماس دعا
What a plurseae to find someone who thinks through the issues
سلام علیکم بسیار استفاده کردم فقط فرمودید (اگر حکمت خاصی یقیینا کشف شود محال است خداوند خلاف آن عمل کند)آیا ثبوتاتا چه رسد به اثبات ممکن است حکمتی که بالاتر از آن وبدل از آن در علم خد ا وجود نداشته باشد برای ما کشف شود؟چون اثباتا که احدی حتی پیغمبر ص هم ادعای آن را ندارد که بگوید یقیین دارم حکمت خاصی هست که حکمتی اکمل واحسن که بدل آن باشد در علم خدا وجود ندارد با وجود تصریح به نا محدود بودن علم خدا ومخفی بودن حد اقل یک جزئ از علم غیب از حتی خود پیغمبر ص پس۱- امکان چنین یقیینی از کجا برای ما ثابت شد؟۲-جز از راه اخبار خود خداوند چطور ممکن است احتمال وجود مصلحت اتم که به عقل بشر نرسد منتفی شود؟۳-تازه اگر از هر طریق فرضا چنین یقیین که خلاف در آن راه نداشته باشد آمد بدائ وتغییر آن قبل از تحقق در واقع به عللی که از غیر خدا پوشیده است چه می شود؟{مقصود مثل همیشه استفاده از محضر شماست}
سلام علیکم. اولا جمله شرطیه به فرض صدق مقدم است و اگر مقدم هیچگاه واقع نشود اشکالی در صدق قضیه شرطیه ایجاد نمی کند بلکه در منطق جدید بر این باورند که در صورت کذب مقدم، خود شرطیه همواره صادق است
ثانیا ظاهرا علم پیامبر در یک افق این گونه است که می فرمایید اما در افق واسطه فیض بودن علی الاطلاق ایشان دیگر درباره مخلوق تمام حکمتها مکشوف ایشان است و بداء در این حیطه فرض ندارد اما اینکه امام و نبی همواره در این مقام باشد یا به اقتضای این مقام عمل کند سخن دیگری است که ادعا نشده است
البته مجددا عرض می کنم بنده سوادی ندارم و فقط حدسیات خود را می نویسم
التماس دعا
با سلام مجدد
ممنون از پاسختان
بله اشکالم کلی تر از زمان حال است، حتی در زمان پیامبر هم مردمان هند و چین و آمریکای لاتین بت پرست بودند،و دسترسی به پیامبر آخر زمان نداشتند، چرا لطف الهی شامل حال آنها نشد؟ آنها که از قدیم الایام اکثریت مردم جهان را تشکیل میدادند!
در خصوص مثال گرسنگی،بنظرم مع الفارق است،چرا که غذا در دسترس همه آدمیان است ولی نبی خیر!
اگر بگویید خداوند تنها نوع عرب را آدم حساب کرد، تا آنها را بهره مند از پیامبری آن هم با لسان عربی کند، تا بقیه هم استفاده کنند باز اشکال وارد است…
اینکه شخصی از آمریکای لاتین هم در آن زمان بخواهد راه بیفتد و امام سجاد را مثلا درک کند، بنظرم واقعا بی معنی است…حداقل درباره توده و اکثریت مردم…
حالا باز امروزه با اینترنت و ماهواره و کم شدن فاصله ها شاید بتوان این بحث را تاحدودی برطرف کرد، اما اشکال به آن زمان کاملا وارد است و لطف الهی را زیر سوال میبرد…
سوال دیگر اینکه چرا خداوند کمی نژآدی به مسئله هدایت نگاه میکند!؟
به عبارت دیگر چرا انقدر قوم بنی اسرائیل را تحویل گرفته و اکثر پیامبرانش را به آنجا فرستاده؟ مگر این قوم و نژاد چه فضلی بر دیگر نژاد ها داشتند که اصلا آنها را فضلنا علی العالمین هم خوانده!؟
نژاد های دیگر نیاز به مربی و هدایت الهی و نبوی نداشتند؟
یا ارزششان نزد خدا کمتر بود که به آن مکان ها نفرستاده؟
حالا جالب است که در جای جای قرآن هم از حماقت ها و لجاجت های بنی اسرائیلی که اینهمه نبی برایشان فرستاده گله میکند!
اگر بگویید برای دیگر اقوام هم فرستاده براساس این آیه:
وَإِن مِّنْ أُمَّةٍ إِلَّا خَلَا فِيهَا نَذِيرٌ ﴿فاطر٢٤﴾
میگویم باید شاهد بیاورید که مثلا در هند فلان پیامبر الهی بوده و در چین و آمریکای لاتین بهمان…
نمیشود که پیامبرانی باشند و هیچ آثار کتبی و نقلی ای از آنها نباشد!
من قدیم ها فکر میکردم پیامبرانی چون بودا یا کنفوسیوس رو میتوان الهی خواند، اما بعد با تحقیق بیشتر و یافتن احکامی چون تناسخ و نهی از فکر در آسمان ها و نظام های طبقاتی و … در آیین اینها، به هیچ عنوان نمیتوانند الهی باشند!
پس حساب اینها را هم باید از قاعده لطف الهی جدا کرد…
و نمیتوان گفت مراد از لطف الهی برای نوع بشر،صرفا قوم بنی اسرائیل و شبه جزیره عربستان بوده…
اما در مورد پاسختان برای اختلاف،تا حدود زیادی موافقم، که بیشتر مشکل گرایشی است تا بینشی، اما دقت کنید که باز هم خیلی از این گرایش ها با آمدن یک پیامبر حقیقی در همین زمان میتواند از بین برود، و الهی شود!
پس چرا خداوند مربیِ حاضری برای ما اکنون نمیفرستند،تا ما از حضورش چه در علم و چه در عمل استفاده کنیم؟ و اختلافاتمان را بجای ظن و حرفهای گنگ، پیش او ببریم تا حل شود؟
اگر بگویید عقل ما اکنون رشد کرده و بی نیاز شدیم، پس دیگر اصلا چه نیازی به پیروی کردن از اخبار آحاد ادیان، از عقل خودمان پیروی کنیم!
چرا لطف خداوند(نعوذ بالله) ته کشیده،و برای نسل های هزاره های قبل از ما باید باشد؟؟
*ببخشید اگر لحنم صریح است، مدل نوشتارم کلا اینگونه است، با تشکر از زحماتتان.
سلام علیکم
1) عرض بنده از مثالهای مذکور این بود که تلقی شما از لطف ناصواب است و عرض کردم با آن تلقی این مشکلات هم اضافه می شود. مثال گرسنگی را هم برای درک نیاز نوعی عرض کردم وگرنه هر مثالی از یک جهت، مقرب است و از صدها جهت، مبعد. پاسخ اشکال شما با دقت در بحث «تعلیم صحیح و جامع تعالیم دین» که در بالا آمده معلوم می شود. یکبار دیگر به نکته حقیر دقت کنید. اگر لطف را شخصی در نظر بگیریم مشکل حل نمی شود مگر اینکه تک تک افراد بشر نبی باشند و اگر مفهوم نبوت را درست درک کنیم فرض نبی بودن تک تک افراد فرض پارادوکسیکالی است.
2) در مورد مساله بنی اسرائیل؛ اولا در روایات سخن از ۱۲۰۰۰۰ پیامبر است و کل پیامبران بنی اسرائیل در یک بازه زمانی چند صدساله معلوم نیست به چندصدتا برسد؛ ثانیا و مهمتر اینکه، آن مقدار که من می فهمم، بنی اسرائیل اولین گروهی در تاریخ بشریت بودند که جامعه دینی تشکیل دادند و لذا خدا پیامبران مکرر برایشان می فرستاد تا مسیر رشدی را که شروع کردند تمام کنند و چون ما مسلمانان هم جامعه دینی تشکیل داده ایم عبرت آموزترین قوم برای ما بنی اسرائیل است و ثالثا و باز مهمتر اینکه وقتی هدایت الهی می آید ظرفیت انسانها باز می شود و وقتی ظرفیت باز شد با توجه به حضور و فعالیت جدی شیطان، امکان بدتر شدن هم (علاوه بر امکان بهتر شدن) مهیا می شود و لذا سیر حرکت انسان پیچیده تر می شود و لذا هدایتهای جدید و ویژه تری نیاز است. (دقت کنید منافق، انسانی است که از کافر بدتر است اما در جامعه دینی است که منافق پدید می آید. این همان افزایش ظرفیت و سپس سوءاستفاده از این ظرفیت اضافی است)
3) در مورد امثال بودن و …، به خاطر تحریفهای آنچنانی نمی توان لزوما پیامبر بودن آنها را انکار کرد، همان گونه که بسیاری از باورهای انحرافی در مسیحیت کنونی (از جمله اعتقاد به پسر خدا بودن مسیح) وجود دارد. البته نمی توان قاطعانه هم آنها را پیامبر دانست، اما احتمال پیامبر بودن آنها – که دینشان در طول زمان دچار تحریف شده باشد- منتفی نیست.
4) مربی حاضر فرستاده است ما ظرفیت استفاده از او را در خود ایجاد نکرده ایم که اگر کسی ایجاد کند حتما استفاده خواهد کرد و او همان امام زمان است. اما غایب بودن و مطالب مربوطه در داخل بحث اصلی توضیح داده شده است.
التماس دعا