تاملی در حکایت اصحاب کهف در قرآن کریم

بسم الله الرحمن الرحیم

خداوند توفیقی داد و مدتی است در کانال «یک آیه در روز» بحث سوره کهف را تعقیب می‌کنم. چند روز پیش به پایان حکایت اصحاب کهف رسیدم و مروری بر این حکایت کردم و امروز (پنج‌شنبه ۱۳۹۶/۹/۱۶) فرصتی دست داد که بعد از مراسم زیارت عاشورا در مسجد دانشگاه باقرالعلوم علیه‌السلام، این مرور را برای جمعی از مومنان ارائه کنم.

علاوه بر دانلود فایل سخنرانی این جلسه (اینجا) و مرور متن زیر (خلاصه بحث)، متن کامل این بحث‌ها را می‌توانید در سایت «یک آیه در روز» yekaye.ir تعقیب کنید.

خلاصه‌ و جمع‌بندی‌ای از مباحث مطرح شده در داستان اصحاب کهف

حدیث

قبلا حکایت اصحاب کهف به طور خیلی مختصر بیان شد (در جلسه۵۹۰، حدیث۳) این داستان به نحو بسیار طولانی‌تر در التحصين لأسرار ما زاد من كتاب اليقين، (ابن‌طاوس) ص۶۴۵-۶۵۵؛ قصص الأنبياء عليهم السلام (للراوندي)، ص۲۵۵-۲۶۲[۱]؛ و إرشاد القلوب إلی الصواب (للديلمي)، ج‏۲، ص۳۵۸-۳۶۵ از ابن‌عباس از امیرالمومنین ع روایت شده است.

عبارات این سه متن اندکی با هم متفاوتند و در اینجا بر اساس متن التحصين به روایت مذکور اشاره می‌شود.

در زمان خلافت عمر بن خطاب عده‌ای از علمای یهود به مدینه آمدند و گفتند سوالاتی پرسیدند که وی از پاسخ آنها درماند. امیرالمومنین ع را خبر کردند و ایشان آمدند و آنان سوالهای خود را پرسیدند و حضرت همگی را پاسخ داد و همگی‌شان به غیر از یک نفر ایمان آوردند. وی گفت من سوال دیگری هم دارم. حضرت فرمود: بفرما.

یهودی گفت: به من خبر بده از مردمانی که بیش از سیصد سال مردند سپس خداوند آنان را زنده کرد؛ آنان کیستند؟

حضرت علی ع فرمود: خداوند بر پیامبر ما سوره‌ای در شأن آنها نازل فرموده است؛ اگر می‌خواهی آن را بر تو بخوانم.

گفت: قرآن‌تان را زیاد شنیده‌ام! اما به ما خبر بده اگر واقعا دانا هستی به خبر آنان و اسامی‌شان و اسم شهرشان و اسم پادشاهشان و اسم سگشان و اسم کوهشان و اسم غارشان.

حضرت علی ع فرمود: لا حول و لا قوة إلا بالله العلی العظیم؛ حبیبم حضرت محمد ص به من خبر داد که در روم شهری بود که بدان افسوس می‌گفتند و پادشاهی داشت که به او دقیوس می‌گفتند که بسیار ثروتمند بود و چنان لشکری گرد آورده بود که هیچیک از پادشاهان روم چنان لشکری نداشتند و مدتی طولانی زندگی کرد در حالی که نه به سردردی مبتلا شد و نه تب کرد و نه مریض شد؛ پس ادعای ربوبیت کرد و به پروردگار خویش کافر گردید و مردم را به عبادت خویش فراخواند؛ پس هر که اجابتش کرد او را اکرام کرد و خلعت بخشید و جوایزی دادإ و هر که عصیانش کرد و از دستوراتش اطاعت نکرد خوار نمود و شکنجه کرد و به زندان انداخت و انواع شکنجه‌ها نمودإ بدین سان روزگاری طولانی سپری شد.

سپس به اهل مملکتش دستور داد که برای او جایگاهی از مرمر برپا سازند به طول چهارصد ذراع که با انواع مروارید و یاقوت و جواهر تززین شده بود و تصویر انواعی از مخلوقات را بر آن نقش زدند و تخت سلطنتی خود را بر روی آن گذاشت و سمت راست خود صد کرسی برای بطریق‌ها و در سمت چپ صد کرسی برای هرقل‌ها [بطریق و هرقل، نام دو منصب از مناصب بزرگان روم است] قرار داد و در پیش رویش چهارصد تن از نزدیکان وی بر روی سکوهایی از طلا و نقره می‌ایستادند؛ و از فرزندان سه تن را برگزیده بود و در راست خود می‌نشاند و از فرزندان پادشاهان هم سه تن را برگزیده بود و در سمت چپ خود می‌نشاند و هیچ کاری را بدون مشورت آنان انجام نمی‌داد و چنین بود که در هر روزی که در جایگاهش می‌نشست سه غلام از در مجلس وارد می‌شدند و در دست یکی‌شان جامی از طلا مملو از مشک بود و در دست دومی جامی از طلا پر از گلاب؛ و در دست سومی پرنده‌ای بود.

یهودی گفت: آن پرنده چه رنگی بود؟

فرمود: رنگش سبز، و منقار و دو پایش قرمز بود، کوچکتر از کبوتر و بزرگتر از گنجشک؛ و آن غلام نزد پادشاه می‌ایستاد و خطاب به آن پرنده فریادی می‌زد و با او سخنی می‌گفت و آن پرنده پرواز می‌کرد تا در جامی می‌رفت که گلاب بود و خود را کاملا در آن غوطه ور می‌ساخت سپس بلند می‌شد و آن مشک را به بال خود برمی‌گرفت و آنگاه غلام سوم فریادی می‌زد و پرنده پرواز می‌کرد تا بالای سر آن پادشاه قرار می‌گرفت و خود را بشدت تکان می‌داد تا آن مشک و گلاب را بر روی وی بپاشد و این کار را تا مدتهای طولانی انجام می دادند.

در میان جماعت آنان، شش نفر از خوبان و داناترین اصحابش  بودند که در مهربانی نسبت به هم همانند فرزندان یک مادر بودند و آن پادشاه بدانان اعتماد داشت و کارها را به سخن آنان اجرا می‌کرد و روالشان این بود که هر روز که از نزد پادشاه بیرون می‌آمدند نزد یکی از خودشان جمع می‌شدند و این نوبت بینشان دور می‌زد. تا اینکه یکبار به آن پادشاه خبری رسید از شورش فردی در سرحدات که قسمت‌هایی از مملکت وی را تصرف کرده است. پس پادشاه غمگین و نگران شد به طوری که علامت این ناراحتی در چهره‌اش نمایان شد و اطرافیانش به خاطر ناراحتی وی بسیار ناراحت و غمگین شدند.

آن روز نوبت بزرگشان بود که نزد او گرد آیند و اسمش تلمیخا بود؛ وی برای پذیرایی از دوستانش انواع غذا و نوشیدنی و میوه و دسر آماده کرد و بستر نرمی برایشان پهن کرد و هنگامی که آنان بر وی وارد شدند آن غذاها را برایشان آورد و گفت: برادرانم از اینها بخورید و بیاشامید.

گفتند: چرا خودت نمی خوری؟

گفت: مساله‌ای پیش آمده که مرا از خوردن و آشامیدن انداخته است.

گفتند: تلمیخا! خودت می‌دانی که خوردن و آشامیدن بی‌تو برای ما صفایی ندارد.

گفت: برادرانم! بخورید چرا که مساله‌ای پیش آمده که اصلا نمی‌توانم چیزی بخورم.

گفتند: تلمیخا مشکلت را بگو؛ اگر مریضی‌ای هست همه ما در پزشکی سررشته داریم و اگر مطلب دیگری است سزاوار نیست که تو ناراحت باشی و ما بی‌خیال باشیم؛ پس جریان را بگو که چه‌بسا مطلبی که بر صاحبش بسیار سخت و سنگین آید اما دیگری بتواند بسهولت مشکل وی را حل کند

گفت: آنچه مرا از خوردن انداخته مطلبی است که امشب بدان فکر می‌کردم.

گفتند: خوب!

گفت: در مورد دقیوس می‌اندیشیدم؛ با خود می‌گفتم اگر دقیوس آن گونه که گمان می‌کند خداست نباید با وقایعی که رخ می‌دهد ناراحت و خوشحال شود و این چنین نگران شود؛ من به نظرم می‌رسد که او یکی همچون ماست: می‌خورد و می‌آشامد و قضای حاجت می‌کند و بلند می‌شود و می‌نشیند و سوار می‌شود و نیازمند اهل و عیال است و می‌خوابد؛ چگونه ممکن است دقیوس خدا باشد؟!

با خود فکر کردم و گفتم چه کسی مرا همچون جنینی درآورد و مرا در شکم مادرم از مايعي سفید آفرید و چه کسی مرا پرورش داد و غذایم داد وقتی که طفلی کوچک بودم و سپس از شیر گرفت و به نوجوانی و جوانی رساند و بعدا مرا میانسال و پیر می‌کند و سپس مرگی است که گریزی از آن نیست؟

باز با خود فکر کردم که کسی که بالای سر ما چنین سقفی را برافراشته که نه ستونی دارد و نه گیره‌ای و نه تکیه‌گاهی؛ و کسی که آن را با ستارگان درخشنده زیبا کرده و کسی که ماه و خورشید را به جریان انداخته و کسی که شب تار و روز روشن را می‌آورد و کسی که ابرها را به حرکت درمی‌آورد تا سرزمینها و آدمیان را از آن سیراب سازد و کسی که دانه را از دل خاک می‌رویاند همان است که ما و وی را آفریده است.

گفتم که دقیوس نیست مگر بشری همچون ما و بنده‌ای از بندگان او، که خدای آسمانها او را پادشاهی بخشیده و نعمت فراوان و عمری دراز و لشکری کثیر و مالی عظیم به او داده اما وی کفر ورزیده و طغیان نموده و ادعای ربوبیت کرده و مردم را به خویش می‌خواند.

[با هم صحبتی کردند و نهایتا] گفتند: مطلب همین طور است که تو می‌گویی و فکر صحیح همین است که تو اندیشیدی؛ دقیوس کسی نیست جز یک عصیانگری که به خدای همه مخلوقات کفر ورزیده است؛ خدایی جز خدای آسمانها و زمین در کار نیست.

تلمیخا گفت: چکار کنیم برای کفر ورزیدن به وی و اطاعت کردن از خدای آسمان و زمین؟

گفتند: نمی دانیم، هر چه تو بگویی.

گفت:  برای خودم و شما راهی جز فرار از دقیوس کافر به سوی خدای آسمان که هم ما و هم او را آفریده است، نمی‌بینم؟

گفتند: نظر خوبی است.

پس آن شب را خوابیدند و نیمه شب تلمیخا گفت: برادرانم برای پرستش پروردگارتان بیدار شوید! همگی «بپا خاستند و گفتند پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمین است هرگز غیر از او خدایی را نخوانیم که قطعا نامربوط گفته‌ایم اگر چنان کنیم.» (کهف/۱۴) و بقیه شب را تا صبح به دعا و عبادت پروردگارشان پرداختند. صبح سوار اسبانشان شدند و از ترس دقیوس کافر بیرون شدند و یکسر تاختند تا سه میل از شهر دور شدند. تلمیخا گفت: از اسبها پیاده شوید تا ردپایتان مخفی شود؛ پس پیاده شدند و اسبها را رها کردند و پیاده به راه خود ادامه دادند تا جایی که پاهایشان خونین شد، زبان به شکوه گشودند و گفت: برادرانم این در راه خدا چیزی نیست. رفتند تا ظهر شد و بسیار تشنه شده بودند. مردی را دیدند که گوسفندانی را به چرا آورده بود. گفتند خوب است نزد وی رویم و سیراب شویم. به سراغش رفتند و گفتند: ای چوپان! آیا نزد تو اندکی آب یا شیر هست؟

گفت: به خدایم دقیوس که امروز نه آبی دارم و نه شیری.

گفتند: چوپان! دقیوس را خدا مخوان که او بنده‌ای از بندگان خداست که خداوند به او نعمت بسیار و سلطنت و لشکر و مال داده اما او کفران ورزیده و راه جباران در پیش گرفته است.

چوپان گفت: کار شما عجیب است؛ در چهره شما قیافه پادشاهان می‌بینم و لباستان لباس پادشاهان است و سخنانتان این اندازه عجیب! به گمانم از خدای من دقیوس فرار كرده‌اید حکایتتان را بازگو کنید و راستش را بگویید.

گفتند چوپان! ما دینی را برگزیده‌ایم که برای ما دروغ گفتن روا نیست. من تلمیخا وزیر پادشاهم و اینان دوستانم هستند؛ ما در کار دقیوس اندیشیدیم و گفتیم اگر او واقعا خدا بود نباید دچار غم و نگرانی و خوشحالی می‌شد، نباید می‌خورد و می‌آشامید و می‌ایستاد و می‌نشست و هیچ مصییبتی بر وی وارد می‌شد؛ چرا که خدا نمی‌تواند این چنین باشد. ای چوپان خدای تو هم همان کسی است که تو را آفرید در حالی که چیزی نبودی همان که روز روشن و شب تاریک را می‌آورد و ابرها را به حرکت درمی‌آورد تا با آنها بندگان و سرزمین‌ها را سیراب سازد، همان که آسمانها و زمین و کوهها و خورشید و ماه و ستارگان را آفرید! چوپان! دقیوس خدا نیست بلکه یک بنده کافر بیهوده‌کاری است که در قبال کسی که او را آفریده راه عصیان در پیش گرفته است.

چوپان گفت: آنچه در دل شما افتاد در دل من هم افتاده است. اکنون کجا می‌روید؟

گفتند می‌خواهیم از دقیوس کافر به سوی خدای آسمان فرار کنیم.

گفت: این گوسفندان امانتی برعهده من است، اندکی درنگ کنید تا اینها را به صاحبانشان برگردانم و من هم همراه شما شوم و با شما از دقیوس کافر به خدایی که ما را آفرید فرار کنم. پس درنگ کردند تا او گوسفندها را به صاحبانشان برگرداند و برگشت و با آنها به راه افتاد و دیدند سگ وی هم دنبالشان می‌آید.

به چوپان گفتند: این سگ تو ممکن است شبانگاه با صدایش ما را لو دهد. پس به طرف او سنگ انداختند و خود چوپان هم با شدت شروع به دور کردن او نمود و وقتی سگ چنین دید خداوند او را به زبان آنها به سخن گفتن درآورد و گفت: ای جماعت! دست از [طرد کردن] من بردارید! من شما را از دشمنانتان حراست خواهم کرد که من ایمان دارم به خدایی که شما و مرا آفرید.

چون این را شنیدند بسیار تعجب کردند و یقینشان به پروردگارشان افزون شد و به حرکت خود ادامه دادند تا شب آنها را در برگرفت.

یهودی گفت: بگو بدانم آن سگ چه رنگی بود و اسمش چه بود؟

فرمود: رنگ آن سگ ابلق در سیاه (راه راه سیاه و سفید) و اسمش قطمیر بود. هنگامی که شب آنها را در برگرفت تلمیخا گفت بیایید امشب در این کوه بگردیم شاید غاری یا دخمه‌ای در آن بیابیم. پس، از آن کوه بالا رفتند و اسم آن کوه خلوس بود و مشغول حرکت بودند که بناگاه کهف [= غار بزرگ] ی دیدند از بهترین غارهایی که تاکنون دیده بودند و جلوی غار چشمه‌ای از آب گوارا و درختانی سرسبز بود؛ پس از آن میوه‌ها خوردند و داخل غار شدند تا بخوابند.

و خداوند ملک‌الموت را به سراغشان فرستاد و دستور داد که روحشان را در خواب قبض کند و خداوند به خورشید دستور داد «هنگامی که طلوع ‌کند از غارشان راست را زیارت می‌کند؛ و هنگامی که غروب می‌کند از آنان در چپ جدا شود» (کهف/۱۷) و خداوند دو فرشته را مامور آنها ساخت تا آنان را به پشت و جلو برگردانند.

چون برگشتِ اینان نزد پادشاه به درازا کشید وی با لشکری از یارانش به جستجوی آنان برآمد و رد آنها را پیدا کردند تا به بالای کوه آمدند و آنان را در غار دیدند که مرده بودند و گمان کردند که در خوابند. پادشاه گفت: اگر می‌خواستم شما را به چیزی بیش از عقوبتی که خود برای خویش رقم زده‌اید عقوبت کنم نمی‌توانستم، پس سنگ و آهک بیاورید و بر درب غار دیواری بسازید و چنین کردند و پادشاه گفت: به خدایتان بگویید که شما را از غضب من نجات دهد؛ و همچنان گمان می‌کردند که آنان خوابند.

پس چون سیصد و نه سال گذشت خداوند آنان را زنده کرد و نزدیک غروب خورشید بود. چون بلند شدند تلمیخا گفت: برادران امشب از عبادت پروردگارمان غافل شدیم. پس بلند شدند و از غار بیرون آمدند و دیدند از چشمه اثری نیست و درختان هم خشک شده‌اند.

گفت: برادرانم! چه مدت در غار مانده‌ایم؟ «گفتند: یک روز یا کمتر از یک روز! گفت: پروردگارم داناتر است بدانچه» مانده‌ایم (كهف/۱۹). همانا کار ما بس عجب دارد مگر می‌شود در یک شب چنین چشمه‌ای فرو رود و چنان درختانی خشک شوند؛ اما در کار خدا هیچ چیز عجیب نیست.

گرسنگی بدانان فشار آورد و تلمیخا هنگامی که از شهر خارج می‌شدند میوه‌هایی فروخته بود و پولش همراهش بود. گفت: چه کسی به شهر می‌رود و غذایی بخرد و البته همگی‌شان از دقیوس می‌ترسیدند. تلمیخا گفت: من خودم می‌روم و خطاب به چوپان گفت که لباست را درآور تا من آنها را بپوشم تا مرا نشناسند. چنین کردند و تلمیخا به راه افتاد و در مسیرش از آبادی‌هایی تا کنون ندیده بود و ویرانه‌هایی می‌دید که به یاد نمی‌آورد. با خود گفت شاید راه را اشتباه می‌روم. از شخصی پرسید مسیر به سمت افسوس کجاست؟

او گفت: افسوس در پیش روی توست.

پرسید: اسم پادشاهش چیست؟

او گفت: عبدالرحمن!

بر تعجب وی افزوده شد و چشمانش را مالید که نکند من در خوابم. سپس رفت تا به شهر رسید و دروازه شهر به گونه‌ای متفاوت شده بود وبر سر در ورودی شهر دو پرچم نصب شده بود که بر آنها نوشته بود «لا اله الا الله عیسی رسول الله». تعجبش بیشتر شد. وارد شهر شد و مردمی را دید که انجیل می‌خواندند. از نانوایی سوال کرد: اسم این شهرتان چیست؟

گفت: افسوس.

گفت: پادشاهتان کیست؟

گفت: عبدالرحمن.

تلمیخا گفت: پس حتما من خوابم.

نانوا گفت: تو خواب نیستی و داری با من صحبت می کنی.

تلمیخا سکه‌ای از سکه‌هایی که نزدش بود را درآورد و به نانوا داد و گفت به اندازه این به من نان بده و عجله کن. نانوا آن را گرفت و نگاهش کرد و دید خیلی سکه بزرگی است و تابه حال چنین سکه‌ای ندیده بود. مرتب یکبار به سکه نگاه می‌کرد و یکبار به تلمیخا. پرسید: اسمت چیست؟

گفت: تلمیخا.

گفت: تلمیخا! گمان می‌کنم گنجی یافته‌ای؛ یا مقداری از آن را به من بده وگرنه …

تلمیخا گفت: اذیتم نکن! این سکه‌ها پولی است که دیروز در ازای میوه‌هایی که فروختم دریافت کردم که البته تا دیروز مردم این شهر پادشاهشان دقیوس را می‌پرستیدند.

نانوا گفت: من این حرفها را نمی‌فهمم. مرا در آن گنج شریک کن!

تلمیخا گفت: آقا ! من از اهل همین شهر هستم و غریبه نیستم.

نانوا گفت: چه کسی تو را می‌شناسد؟

گفت: خیلی‌ها ! و حدود صد نفر را نام برد که نانوا یکی از آنها را هم نمی‌شناخت.

نانوا عصبانی شد و گفت تو قطعا احمق هستی. گنجی پیدا کرده‌ای و نمی‌خواهی چیزی از آن به من بدهی سپس اسم یک آدم کافر را می‌آوری که سیصد سال پیش مرده! و با وی درگیر شد و مردم دورشان جمع شدند و آنها را نزد پادشاهشان بردند. پادشاه که آدم عاقلی بود پرسید مطلب چیست؟ گفتند یک مطلب عجیبی آورده‌ایم: این آدم و گنجی که با اوست.

پادشاه گفت: پیامبر ما حضرت عیسی ع به ما دستور داده که گنجی را برای خود برنداریم مگر اینکه خمس آن را بدهیم؛ پس خمس آن را پرداخت کن و بقیه‌اش برایت حلال است.

گفت: ای پادشاه! اندکی صبر کن و در کار ما تامل نما ! من مردی از مردم این شهر هستم. دیروز میوه‌ای فروختم و پولش را گرفتم.

پادشاه گفت: آیا از اهل این شهر کسی را می‌شناسی؟

گفت:‌بله، فلانی و فلانی و … حدود صد نفر را نام برد که یکی را نمی‌شناختند.

پادشاه گفت: ای آقا ! اینها اسامی یک عده کافر است و از اسمهای ما نیست. تو در این شهر خانه‌ای داری که آن را بشناسی؟

گفت: بله.

گفت: پس با هم برویم و آن را نشانمان بده.

با هم به راه افتادند و مردم هم در پی آنان روان شدند تا به باشکوه‌ترین خانه شهر رسیدند و گفت: پادشاه این خانه من است اما بعد از من تغییرش داده‌اند. پادشاه در زد و پیرمردی که از فرط پیری ابروانش روی چشمانش آمده بود در را باز کرد و گفت: چه چیزی پادشاه را به در منزل ما آورده است؟

گفت: چیز عجیبی آورده‌ایم: این آدم گمان می‌کند که اینجا خانه اوست.

پیرمرد عصبانی شد و گفت: اسمت چیست؟ این خانه را من از پدرم و او از جدم به ارث برده است.

گفت: اسم من تلمیخاست!

گفت: پسرِ کی؟

گفت: پسر قسطنطین.

بناگاه پیرمرد بلند شد و وی را در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن دست و پایش کرد و گفت: این جدِ پدرم است؛ به خدای عیسی سوگند اینها از دقیوس کافر به سوی خدای آسمانها و زمین فرار کردند.

پادشاه و بقیه مردم هم جلو آمدند و در حالی که همه می‌گریستند شروع کردند به در آغوش گرفتن و بوسیدن وی. سپس پادشاه گفت: بقیه دوستانت چه کردند؟

گفت: آنها در کوهند.

گفت: ما را نزد آنها ببر.

همه سوار بر مرکبها شدند و به راه افتادند تا به کوه رسیدند. تلمیخا گفت شما اندکی در اینجا درنگ کنید تا آنها را از داستان دقیوس و مرگ او و حکایت مردم این شهر باخبر کنم که اگر آنها جماعت شما را ببینند ممکن است گمان کنند دقیوس بدانها دست یافته است. پس آنها ماندند و تلمیخا به تنهایی سراغ دوستانش رفت.

وقتی بر آنها وارد شد گفتند الحمدلله که خدا تو را از شر دقیوس کافر حفظ کرد.

تلمیخا گفت: دقیوس را رها کنید. چقدر اینجا مانده ایم؟

گفتند یک روز یا کمتر.

گفت: بلکه «سیصد سال، و نه سال افزودند» (کهف/۲۵) و دقیوس مرده و خداوند پیامبری مبعوث کرده و او را به نزد خود برده و اینان اهل این شهرند که نزد شما آمده‌اند.

گفتند: تلمیخا ! آیا می‌خواهی در میان این مردمان زنده بمانی؟

گفت: نه!

گفتند تلمیخا! دستانت را بلند کن و ما هم دستانمان را بلند می‌کنیم؛ و گفتند: پروردگارا ! به حق این عجایبی که به ما نشان دادی و ما را بعد از مرگمان زنده کردی از تو می‌خواهیم که روح ما را بگیری و ما را هرچه سریعتر نزد خودت در به بهشت ببری. و سخنشان تمام نشده بود که روح‌هایشان قبض شد.

آن پادشاه و مردم مدتی طولانی منتظر ماندند؛ وی به یارانش گفت: بروید ببینید چه شد. آنها آمدند و دیگر آنان را [زنده] نیافتند. پادشاه گفت: این عبرتی بود که خداوند به شما نشان داد؛ پس مسجدی در اینجا بنا کنیم. در آن شهر حکمران دیگری هم بود که کافر بود و مخالفت کرد و بین دو گروه نزاعی شدید درگرفت و مسلمانان [= موحدان به شریعت حضرت عیسی ع] پیروز شدند و بر آنان مسجدی بنا کردند و این همان است که فرمود « آنان که بر کارشان غلبه یافتند گفتند قطعا بر آنان مسجدی برخواهیم گرفت.» (کهف/۲۱)

پس آن یهودی بلند شد و اسلام آورد و گفت: شهادت می‌دهم که خدایی جز الله نیست و اینکه محمد ص رسول الله است و تو داناترینِ اصحاب محمد ص و سزاوارترین آنها بدین امر هستی.

متن روايت:

وَ لَمَّا جَلَسَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ فِي الْخِلَافَةِ أَتَاهُ قَوْمٌ مِنْ أَحْبَارِ الْيَهُودِ مِنْ بَلَدِ الشَّامِ فَقَالُوا أَنْتَ خَلِيفَةُ رَسُولِ اللَّهِ قَالَ نَعَمْ.

قَالُوا نَحْنُ رُسُلُ أَحْبَارِ الْيَهُودِ يَهُودِ الشَّامِ جِئْنَاكُمْ لِنَسْأَلَكُمْ مَسَائِلَ فَإِنْ أَجَبْتُمُونَا بِمَا هُوَ مَكْتُوبٌ فِي التَّوْرَاةِ عَلِمْنَا أَنَّ دِينَكُمْ حَقٌّ وَ أَنَّ نَبِيَّكُمْ صَادِقٌ وَ إِنْ لَمْ تُجِيبُونَا عَلِمْنَا أَنَّ نَبِيَّكُمْ كَانَ كَاذِباً وَ أَنَّ دِينَكُمْ بَاطِلٌ.

قَالَ سَلُونِي عَمَّا بَدَا لَكُمْ.

قَالُوا أَخْبِرْنَا أَيُّ شَيْ‏ءٍ لَمْ يَخْلُقِ [اللَّهُ‏]  وَ أَيُّ شَيْ‏ءٍ لَا يَعْلَمُهُ اللَّهُ وَ أَيُّ شَيْ‏ءٍ لَيْسَ لِلَّهِ وَ أَيُّ شَيْ‏ءٍ لَيْسَ مِنَ اللَّهِ وَ أَيُّ قَبْرِ سَارَ بِأَهْلِهِ وَ أَيُّ مَوْضِعٍ طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ مَرَّةً وَ لَمْ يَطْلُعْ بَعْدُ هُنَاكَ وَ لَا يَطْلُعُ بَعْدَهُ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ؟

فَأَطْرَقَ عُمَرُ مَلِيّاً ثُمَّ قَالَ لَا عَيْبَ عَلَى عُمَرَ إِذَا سُئِلَ عَمَّا لَا يَعْلَمُ أَنْ يَقُولَ لَا أَعْلَمُ!

فَقَالَتِ الْيَهُودُ أَ لَسْتَ تَزْعُمُ أَنَّكَ خَلِيفَةُ رَسُولِ اللَّهِ وَ قَدْ عَلِمْنَا أَنَّ نَبِيَّكُمْ كَانَ كَاذِباً وَ أَنَّ دِينَكُمْ كَانَ بَاطِلًا

فَقَامَ سَلْمَانُ الْفَارِسِيُّ حَتَّى أَتَى أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ صلوات اللَّه عليه فَقَالَ لَهُ يَا أَبَا الْحَسَنِ أَغِثِ الْإِسْلَامَ.

فَقَامَ عَلِيٌّ ع فَارْتَدَى وَ انْتَعَلَ وَ أَقْبَلَ حَتَّى دَخَلَ عَلَى عُمَرَ فَلَمَّا رَآهُ عُمَرُ قَامَ إِلَيْهِ فَاعْتَنَقَهُ فَقَالَ لِكُلِّ شَدِيدَةٍ تُدْعَى يَا أَبَا الْحَسَنِ.

فَجَلَسَ عَلِيٌّ ع فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ وَ صَلَّى عَلَى رَسُولِهِ صلوات اللَّه عليه ثُمَّ قَالَ سَلُونِي مَعَاشِرَ الْيَهُودِ فَإِنَّ أَخِي رَسُولَ اللَّهِ عَلَّمَنِي أَلْفَ بَابٍ مِنَ الْعِلْمِ يَخْرُجُ مِنْ كُلِّ بَابٍ أَلْفُ حَدِيثٍ وَ مَا نَزَلَ شيئا [شَيْ‏ءٌ] مِنَ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ إِلَّا أَخْبَرَنِي بِهِ…[۲]

فَأَسْلَمَ الرَّجُلَانِ مِنَ الْيَهُودِ وَ بَقِيَ الثَّالِثُ فَقَالَ بَقِيَتْ لِي مَسْأَلَةٌ وَاحِدَةٌ فَإِنْ أَخْبَرْتَنِي بِهَا عَلِمْتُ أَنَّكَ أَعْلَمُ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ فَقَالَ عَلِيٌّ ع: هَاتِ.

فَقَالَ الْيَهُودِيُّ أَخْبِرْنِي عَنْ أُنَاسٍ مَاتُوا أَكْثَرَ مِنْ ثَلَاثِمِائَةِ سَنَةٍ ثُمَّ أَحْيَاهُمُ اللَّهُ مَا هُمْ؟

فَقَالَ عَلِيٌّ ع قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَى نَبِيِّنَا سُورَةً فِي شَأْنِهِمْ فَإِنْ شِئْتَ قَرَأْتُهَا عَلَيْكَ.

فَقَالَ مَا أَكْثَرَ مَا سَمِعْتُ قُرْآنَكُمْ وَ لَكِنْ أَخْبِرْنَا إِنْ كُنْتَ عَالِماً بِخَبَرِهِمْ وَ أَسْمَائِهِمْ وَ اسْمِ مَدِينَتِهِمْ وَ اسْمِ مَلِكِهِمْ وَ اسْمِ كَلْبِهِمْ وَ اسْمِ جَبَلِهِمْ وَ اسْمِ‏ كَهْفِهِمْ‏.

قَالَ عَلِيٌّ ع لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ أَخْبَرَنِي حَبِيبِي مُحَمَّدٌ ص أَنَّهُ كَانَتْ بِالرُّومِ مَدِينَةٌ يُقَالُ لَهَا أَفْسُوسُ وَ كَانَ عَلَيْهَا مَلَكٌ يُقَالُ لَهُ دَقْيُوسُ كَانَ كَثِيرَ الْمَالِ وَ قَدْ جَمَعَ مِنَ الْجُنُودِ مَا لَمْ يَكُنْ لِأَحَدٍ مِنْ مُلُوكِ الرُّومِ فَعَاشَ أَرْبَعَمِائَةٍ لَمْ يُوعَكْ‏  وَ لَمْ يُحَمَّ وَ لَمْ يَمْرَضْ وَ لَمْ يَمُتْ فَادَّعَى الرُّبُوبِيَّةَ وَ كَفَرَ بِرَبِّهِ وَ دَعَا النَّاسَ إِلَى عِبَادَتِهِ فَمَنْ أَجَابَهُ أَكْرَمَهُ وَ حَبَاهُ‏  وَ أَلْبَسَهُ‏  وَ أَعْطَاهُ وَ مَنْ عَصَاهُ وَ لَمْ يُطِعْهُ فِيمَا أَمَرَهُ أَهَانَهُ وَ عَذَّبَهُ وَ حَبَسَهُ وَ أَذَاقَهُ أَلْوَانَ الْعَذَابِ فَعَاشَ عَلَى ذَلِكَ دَهْراً طَوِيلًا.

ثُمَّ إِنَّهُ أَمَرَ أَهْلَ مَمْلَكَتِهِ أَنْ يَجْعَلُوا لَهُ مَجْلِساً مِنْ مَرْمَرٍ عِرْضُهُ أَرْبَعُمِائَةِ ذِرَاعٍ فِي طُولِ مِثْلِهِ مُشَبَّكٍ بِاللَّئَالِي وَ الْيَوَاقِيتِ وَ الْجَوَاهِرِ وَ صَوَّرَ عَلَيْهَا تَصَاوِيرَ جَمِيعِ مَا خَلَقَ اللَّهُ تَعَالَى وَ وَضَعَ سَرِيرَهُ عَلَيْهِ وَ جَعَلَ عَنْ يَمِينِهِ مِائَتَيْ كُرْسِيٍّ لِلْبَطَارِقَةِ وَ عَنْ شِمَالِهِ مِائَتَيْ كُرْسِيٍّ لِلْهَرَاقِلَةِ وَ بَيْنَ يَدَيْهِ أَرْبَعَمِائَةِ رَجُلٍ مِنْ خَاصَّتِهِ وُقُوفاً عَلَى أَعْمِدَةِ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ اخْتَارَ مِنْ أَوْلَادِ الْحُكَمَاءِ ثَلَاثَةً فَأَجْلَسَهُمْ عَنْ يَمِينِهِ وَ مِنْ أَوْلَادِ الْمُلُوكِ ثَلَاثَةً أَجْلَسَهُمْ عَنْ شِمَالِهِ وَ كَانَ لَا يَقْطَعُ أَمْراً دُونَ رَأْيِهِمْ وَ كَانَ إِذَا جَلَسَ فِي مَجْلِسِهِ فِي كُلِّ يَوْمٍ يَدْخُلُ مِنْ بَابِ الْمَجْلِسِ ثَلَاثَةُ غِلْمَانٍ بِيَدِ أَحَدِهِمْ جَامٌ مِنْ ذَهَبٍ مَمْلُوّاً بِالْمِسْكِ وَ فِي يَدِ الثَّانِي جَامٌ مِنْ ذَهَبٍ فِيهِ مَاءُ الْوَرْدِ وَ فِي يَدِ الثَّالِثِ طَائِرٌ.

قَالَ الْيَهُودِيُّ كَيْفَ كَانَ لَوْنُ الطَّائِرِ قَالَ عَلِيٌّ ع كَانَ لَوْنُهُ أَخْضَرَ أَحْمَرَ الْمِنْقَارِ وَ الرِّجْلَيْنِ وَ كَانَ دُونَ الْحَمَامَةِ وَ أَكْبَرَ مِنَ الْعُصْفُورِ وَ كَانَ يَقِفُ الْغُلَامُ عِنْدَ الْمَلِكِ فَيَصِيحُ بِالطَّيْرِ وَ يُكَلِّمُهُ بِلِسَانِهِ فَيَطِيرُ الطَّائِرُ حَتَّى يَقَعَ فِي الْجَامِ الَّذِي فِيهِ مَاءُ الْوَرْدِ فَيَغْمِسُ نَفْسَهُ فِيهِ فَيَأْخُذُ الْمِسْكَ بِجَنَاحِهِ ثُمَّ يَصِيحُ بِهِ الْغُلَامُ الثَّالِثُ فَيَطِيرُ حَتَّى يَكُونَ فَوْقَ رَأْسِ الْمَلِكِ فَيَنْتَفِضُ حَتَّى يَنْثُرَ ذَلِكَ الْمِسْكَ وَ مَاءُ الْوَرْدِ عَلَيْهِ وَ كَانَ هَذَا دَأْبُهُمْ دَهْراً طَوِيلًا.

فَكَانَ مِنْ أُولَئِكَ الْفِئَةِ سِتَّةٌ مِنْ خِيَارِ أَصْحَابِهِ وَ أَعْلَمِهِمْ وَ كَانُوا كَبَنِي أُمٍّ فِي التَّعَاطُفِ وَ كَانَ الْمَلِكُ يَثِقُ بِهِمْ وَ يُصْدِرُ أُمُورَهُ بِقَوْلِهِمْ وَ كَانُوا كُلَّ يَوْمٍ إِذَا خَرَجُوا مِنْ عِنْدِ الْمَلِكِ يَجْتَمِعُونَ عِنْدَ وَاحِدٍ مِنْهُمْ وَ كَانَتِ النَّوْبَةُ تَدُورُ عَلَيْهِمْ.

ثُمَّ إِنَّهُ أَتَى الْمَلِكَ خَبَرٌ مِنْ بَعْضِ مَسَالِحِهِ خُرُوجُ خَارِجِيٍّ وَ أَخْذُ بَعْضِ مَمْلَكَتِهِ فَاغْتَمَّ الْمَلِكُ وَ اهْتَمَّ حَتَّى عُرِفَ ذَلِكَ فِي وَجْهِهِ وَ دَخَلَ عَلَى أَهْلِ مَمْلَكَتِهِ مِنْ ذَلِكَ غَمٌّ شَدِيدٌ وَ حُزْنٌ لِأَجْلِ ذَلِكَ الْمَلِكِ.

وَ كَانَ ذَلِكَ نَوْبَةُ كَبِيرِهِمْ وَ أَنْ يَكُونُوا عِنْدَهُ وَ كَانَ اسْمُهُ تمليخا فَصَنَعَ لِأَصْحَابِهِ مِنْ أَنْوَاعِ الطَّعَامِ وَ الشَّرَابِ وَ الْفَوَاكِهِ وَ الطَّرَائِفِ وَ فَرَشَ لَهُمُ اللَّيِّنَ مِنَ الْفِرَاشِ فَلَمَّا دَخَلُوا وَ قَعَدُوا قَدَّمَ إِلَيْهِمُ الْمَائِدَةَ وَ قَالَ إِخْوَانِي كُلُوا مِمَّا رُزِقْتُمْ وَ اشْرَبُوا فَقَالُوا مَا لَكَ لَا تَأْكُلُ مَعَنَا؟

قَالَ نَزَلَ بِي أَمْرٌ يَعُوقُنِي عَنِ الْأَكْلِ وَ الشُّرْبِ.

قَالُوا يَا تمليخا قَدْ عَلِمْتَ أَنَّهُ لَا يَطِيبُ لَنَا الْعَيْشُ وَ لَا الطَّعَامُ وَ لَا الشَّرَابُ إِلَّا مَعَكَ.

قَالَ إِخْوَانِي كُلُوا فَإِنَّهُ أَمْرٌ لَا أَقْدِرُ أَنْ آكُلَ شَيْئاً مَعَهُ.

قَالُوا يَا تمليخا أَخْبِرْنَا بِعِلَّتِكَ فَإِنْ كُنْتَ مُغْتَمّاً مِنْ أَجْلِ الْمَلِكِ وَ مَا نَزَلَ بِهِ فَإِنَّا شُرَكَاؤُكَ فِي ذَلِكَ وَ إِنْ كَانَ لِعِلَّةِ مَرَضٍ فَإِنَّا عُلَمَاءُ بِالطِّبِّ وَ إِنْ كَانَ أَمْراً دُونَ ذَلِكَ فَلَا يَنْبَغِي لَكَ أَنْ تَغْتَمَّ وَ لَا أَنْ تَغُمَّنَا فَأَخْبِرْنَا بِأَمْرِكَ فَرُبَّ أَمْرٍ هُوَ شَدِيدٌ عَلَى صَاحِبِهِ عَسِرٌ عَلَيْهِ وَ عِنْدَ غَيْرِهِ كُشِفَ لَهُ وَ فُرِّجَ مِنْهُ.

فَقَالَ إِخْوَانِي إِنَّ الَّذِي مَنَعَنِي مِنَ الطَّعَامِ فِكْرَةٌ فَكَّرْتُ لَيْلَتِي هَذِهِ فِيهَا.

فَقَالُوا أَخْبِرْنَا.

فَقَالَ إِخْوَانِي فَكَّرْتُ فِي إِلَهِنَا دَقْيُوسَ فَقُلْتُ لَوْ كَانَ دَقْيُوسُ إِلَهاً كَمَا زَعَمَ مَا كَانَ لَهُ أَنْ يَغْتَمَّ وَ لَا أَنْ يَفْرَحَ وَ لَا أَنْ يَمَسَّهُ هَمٌّ فَأَنَا أَرَاهُ كَأَحَدِنَا يَأْكُلُ وَ يَشْرَبُ وَ يَتَغَوَّطُ وَ يَقُومُ وَ يَقْعُدُ وَ يَرْكَبُ وَ يَحْتَاجُ إِلَى الْأَهْلِ وَ يَنَامُ فَكَيْفَ يَكُونُ دَقْيُوسُ إِلَهاً؟! وَ فَكَّرْتُ فِي نَفْسِي فَقُلْتُ مَنْ أَخْرَجَنِي جَنِيناً وَ مَنْ خَلَقَنِي فِي بَطْنِ أُمِّي مِنْ مَاءٍ أَبْيَضَ سَوِيّاً وَ مَنْ رَبَّانِي وَ مَنْ غَذَّانِي إِذْ كُنْتُ طِفْلًا رَضِيعاً ثُمَّ فَطِيماً ثُمَّ أَمْرَدَ ثُمَّ إِلَى الشَّبَابِ ثُمَّ أَصِيرُ كَهْلًا وَ شَيْخاً ثُمَّ الْمَوْتُ لَا بُدَّ مِنْهُ؟ ثُمَّ فَكَّرْتُ فِي نَفْسِي مَنْ سَوَّى فَوْقَنَا سَقْفاً مَرْفُوعاً بِلَا عَمَدٍ هَوَاهُ وَ لَا عِلَاقَةٍ وَ لَا مُتَّكَإٍ وَ مَنْ زَيَّنَهَا بِالْكَوَاكِبِ الطَّالِعَاتِ وَ مَنْ أَجْرَى الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ مَنْ يَأْتِي بِاللَّيْلِ الْمُظْلِمِ وَ النَّهَارِ الْمُبْصِرِ وَ مَنْ يَأْتِي بِالسَّحَابِ فَيَسْقِي الْبِلَادَ وَ الْعِبَادَ مِنْهُ وَ مَنْ يُنْبِتُ الْحَبَّ فِي الثَّرَى هُوَ الَّذِي خَلَقَنَا وَ خَلَقَهُ. وَ قُلْتُ مَا دَقْيُوسُ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنَا وَ خَلْقٌ مِنْ خَلْقِهِ وَ عَبْدٌ مِنْ عَبِيدِهِ مَلَكَهُ إِلَهُ السَّمَاوَاتِ وَ أَعْطَاهُ النِّعْمَةَ السَّابِغَةَ وَ الْعُمُرَ الطَّوِيلَ وَ الْجُنْدَ الْكَثِيرَ وَ الْمَالَ الْمَزِيدَ فَكَفَرَ بِهِ وَ عَصَاهُ وَ طَغَى وَ ادَّعَى الرُّبُوبِيَّةَ وَ دَعَا النَّاسَ إِلَى نَفْسِهِ‏.

فَقَالُوا يَا تمليخا إِنَّ الْأَمْرَ كَمَا ذَكَرْتَ وَ الْفِكْرَةَ مَا فَكَّرْتَ مَا دَقْيُوسُ إِلَّا عَاصٍ وَ كَافِرٌ بِإِلَهِ الْخَلْقِ أَجْمَعِينَ مَا الْإِلَهُ إِلَّا خَالِقُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ.

فَقَالَ تمليخا فَكَيْفَ الْحِيلَةُ بِالْكُفْرِ بِهِ فَالطَّاعَةُ لِإِلَهِ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ؟

فَقَالُوا لَا نَعْلَمُ وَ الرَّأْيُ رَأْيُكَ.

فَقَالَ تمليخا لَا أَرَى لِنَفْسِي وَ نَفْسِكُمْ إِلَّا الْفِرَارَ مِنْ دَقْيُوسَ الْكَافِرِ إِلَى إِلَهِ السَّمَاءِ الَّذِي خَلَقَنَا وَ خَلَقَهُ.

فَقَالُوا نِعْمَ الرَّأْيُ مَا رَأَيْتَ.

فَبَاتُوا تِلْكَ اللَّيْلَةَ فَلَمَّا كَانَ نِصْفُ اللَّيْلِ قَالَ تمليخا إِخْوَانِي قُومُوا إِلَى عِبَادَةِ رَبِّكُمْ فَقَامُوا «فَقَالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً»  وَ جَعَلُوا يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بَقِيَّةَ لَيْلَتِهِمْ حَتَّى أَصْبَحُوا. فَلَمَّا أَصْبَحُوا رَكِبُوا خُيُولَهُمْ وَ خَرَجُوا هُرَّاباً مِنْ دَقْيُوسَ الْكَافِرِ مُتَثَابِتِينَ عَنْ ثَلَاثَةِ أَمْيَالٍ مِنَ الْمَدِينَةِ.

فَقَالَ تمليخا انْزِلُوا عَنْ خُيُولِكُمْ لِيَخْفَى أَثَرُكُمْ فَنَزَلُوا وَ خَلُّوا خُيُولَهُمْ وَ مَشَوْا عَلَى أَرْجُلِهِمْ حَتَّى قَطَرَ الدَّمُ مِنْ أَرْجُلِهِمْ فَشَكَوْا ذَلِكَ إِلَيْهِ فَقَالَ: إِخْوَانِي إِنْ هَذَا فِي اللَّهِ قَلِيلٌ.

فَمَشَوْا حَتَّى أَظْهَرُوا وَ أَصَابَهُمُ الْعَطَشُ فَرَأَوْا أَنَّ رَجُلًا يَرْعَى غَنَماً فَقَالُوا هَلْ لَكُمْ أَنْ نَسْتَسْقِيَ الرَّاعِيَ وَ مَالُوا إِلَيْهِ فَقَالُوا يَا رَاعِي هَلْ عِنْدَكَ شَرْبَةٌ مِنْ مَاءٍ أَوْ لَبَنٍ.

قَالَ الرَّاعِي بِحَقِّ إِلَهِي دَقْيُوسَ مَا أَصْبَحَ عِنْدِي مَاءٌ وَ لَا لَبَنٌ.

قَالُوا يَا رَاعِي لَا تُسَمِّ دَقْيُوسَ إِلَهاً وَ هُوَ عَبْدٌ مِنْ عِبَادِ اللَّهِ أَعْطَاهُ اللَّهُ النِّعْمَةَ السَّابِغَةَ وَ الْمُلْكَ وَ الْجُنْدَ وَ الْمَالَ فَكَفَرَ وَ تَجَبَّرَ.

فَقَالَ الرَّاعِي إِنَّ أَمْرَكُمْ لَعَجَبٌ أَرَى وُجُوهَكُمْ وُجُوهَ الْمُلُوكِ وَ ثِيَابَكُمْ‏ ثِيَابَ الْمُلُوكِ وَ كَلَامُكُمْ أُنْكِرُهُ مَا أَرَاكُمْ إِلَّا هُرَّاباً مِنْ إِلَهِي دَقْيُوسَ فَأَخْبِرُونِي بِقِصَّتِكُمْ وَ اصْدُقُونِي عَنْ شَأْنِكُمْ.

فَقَالُوا يَا رَاعِي إِنَّا دَخَلْنَا فِي دِينٍ لَا يُحِلُّ لَنَا الْكَذِبَ أَنَا تمليخا وَزِيرُ الْمَلِكِ وَ هَؤُلَاءِ أَصْحَابِي فَكَّرْنَا فِي دَقْيُوسَ فَقُلْنَا لَوْ كَانَ إِلَهاً كَمَا زَعَمَ مَا كَانَ لَهُ أَنْ يَغْتَمَّ وَ لَا يَحْزَنَ وَ لَا يَفْرَحَ وَ لَا يَأْكُلَ وَ لَا يَشْرَبَ وَ لَا يَقُومَ وَ لَا يَقْعُدَ وَ لَا يُصِيبُهُ مَا يُصِيبُنَا مِنَ الْمَصَائِبِ لِأَنَّ الْإِلَهَ لَا يَكُونُ يَا رَاعِي كَذَلِكَ وَ لْيَكُنْ إِلَهُكَ يَا رَاعِي الَّذِي خَلَقَكَ وَ لَمْ تَكُنْ شَيْئاً وَ الَّذِي يَأْتِي بِالنَّهَارِ الْمُضِي‏ءِ وَ اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ وَ الَّذِي يَأْتِي بِالسَّحَابِ فَيَسْقِي الْعِبَادَ وَ الْبِلَادَ وَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ وَ الْجِبَالَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ يَا رَاعِي لَا تُسَمِّ دَقْيُوسَ إِلَهاً وَ لْيَكُنِ اسْمُهُ عَبْداً كَافِراً عَابِثاً عَاصِياً لِلَّذِي خَلَقَهُ.

قَالَ الرَّاعِي قَدْ وَقَعَ فِي قَلْبِي مَا وَقَعَ فِي قُلُوبِكُمْ فَأَيْنَ تُرِيدُونَ؟

قَالُوا نُرِيدُ الْهَرَبَ إِلَى إِلَهِ السَّمَاءِ مِنْ دَقْيُوسَ الْكَافِرِ.

فَقَالَ هَذِهِ الْأَغْنَامُ أَمَانَةٌ فِي عُنُقِي قِفُوا عَلَيَّ سَاعَةً حَتَّى أُؤَدِّيَهَا إِلَى أَرْبَابِهَا وَ أَصْحَبَكُمْ وَ أَفِرَّ مَعَكُمْ مِنْ دَقْيُوسَ الْكَافِرِ إِلَى إِلَهِنَا الَّذِي خَلَقَنَا فَوَقَفُوا لَهُ حَتَّى رَدَّ الْأَغْنَامَ إِلَى أَرْبَابِهَا ثُمَّ رَجَعَ إِلَيْهِمْ فَسَارُوا وَ كَلْبُ الرَّاعِي يَتْبَعُهُمْ فَقَالُوا يَا رَاعِي إِنَّ كَلْبَكَ هَذَا يَفْضَحُنَا اللَّيْلَةَ بِنِبَاحِهِ.

فَرَمَوْهُ بِالْحِجَارَةِ وَ رَمَاهُ الرَّاعِي فَمَا زَادَهُ ذَلِكَ إِلَّا إِلْحَاحاً.

فَلَمَّا رَأَوْا ذَلِكَ قَالُوا لَهُ يَا رَاعِي أَقْبِلْ إِلَيْهِ أَنْتَ وَ اضْرِبْهُ ضَرْباً وَجِيعاً فَأَقْبَلَ الرَّاعِي يَرْجُمُهُ وَ يَضْرِبُهُ فَلَمَّا رَأَى ذَلِكَ الْكَلْبُ أَنْطَقَهُ اللَّهُ بِلِسَانِهِمْ وَ هُوَ يَقُولُ يَا قَوْمِ دَعُونِي أَحْرُسْكُمْ مِنْ عَدُوِّكُمْ فَإِنِّي مُؤْمِنٌ بِالْإِلَهِ الَّذِي خَلَقَنِي وَ خَلَقَكُمُ.

فَلَمَّا سَمِعُوا ذَلِكَ تَعَجَّبُوا تَعَجُّباً شَدِيداً وَ ازْدَادُوا يَقِيناً بِرَبِّهِمْ فَسَارُوا حَتَّى جَنَّهُمُ اللَّيْلُ.

فَقَالَ الْيَهُودِيُّ يَا عَلِيُّ أَخْبِرْنِي كَيْفَ كَانَ لَوْنُ الْكَلْبِ وَ مَا اسْمُهُ؟

قَالَ عَلِيٌّ ع كَانَ لَوْنُ الْكَلْبِ أَبْلَقَ فِي سَوَادٍ وَ اسْمُهُ قِطْمِيرٌ فَلَمَّا جَنَّهُمُ اللَّيْلُ قَالَ تمليخا إِخْوَانِي هَلْ لَكُمْ هَذِهِ اللَّيْلَةُ فِي هَذَا الْجَبَلِ لَعَلَّنَا نَجِدُ فِيهِ كَهْفاً أَوْ كِنّاً.

فَقَالُوا نَعَمْ فَارْتَقَوُا الْجَبَلَ وَ اسْمُ الْجَبَلِ الخلوس فَبَيْنَا هُمْ يَدُورُونَ عَلَى رَأْسِ الْجَبَلِ إِذْ وَجَدُوا كَهْفاً كَأَحْسَنِ مَا يَكُونُ مِنَ الْكُهُوفِ وَ عِنْدَ رَأْسِ الْكَهْفِ عَيْناً غَزِيرَةً مِنَ الْمَاءِ طَيِّبَةً وَ أَشْجَاراً مُثْمِرَةً فَأَكَلُوا مِنَ الثَّمَرَةِ وَ جَنَّهُمُ اللَّيْلُ فَدَخَلُوا الْكَهْفَ فَنَامُوا فِيهِ.

وَ بَعَثَ اللَّهُ إِلَيْهِمْ مَلَكَ الْمَوْتِ وَ أَمَرَهُ أَنْ يَقْبِضَ أَرْوَاحَهُمْ مَعَ نَوْمِهِمْ فَقَبَضَ أَرْوَاحَهُمْ وَ أَوْحَى اللَّهُ إِلَى الشَّمْسِ «أَنْ تَزَاوُرَ عَنْ كَهْفِهِمْ ذَاتَ الْيَمِينِ وَ ذَاتَ الشِّمَالِ إِذَا طَلَعَتْ وَ إِذَا غَرَبَتْ»  وَ وَكَّلَ اللَّهُ بِهِمْ مَلَكَيْنِ يُقَلِّبَانِهِمْ ظَهْراً لِبَطْنٍ.

فَلَمَّا طَالَ عَلَى الْمَلِكِ رُجُوعُ أَصْحَابِهِ سَأَلَ عَنْهُمْ فَقَالُوا أَيُّهَا الْمَلِكُ اتَّخِذُوا إِلَهاً غَيْرَكَ وَ خَرَجُوا هُرَّاباً مِنْكَ إِلَيْهِ فَرَكِبَ الْمَلِكُ وَ خَرَجَ فِي طَلَبِهِمْ فِي ثَمَانِينَ أَلْفَ فَارِسٍ مِنْ أَصْحَابِهِ وَ جَعَلُوا يَقِفُونَ عَلَى أَثَرِهِمْ حَتَّى ارْتَقَوُا الْجَبَلَ فَوَجَدُوهُمْ فِي الْكَهْفِ مَوْتَى فَظَنُّوا أَنَّهُمْ نِيَامٌ فَقَالَ لَوْ رَأَيْتُ أَنْ أُعَاقِبَهُمْ بِأَكْثَرَ مِمَّا عَاقَبُوا بِهِ أَنْفُسَهُمْ مَا قَدَرْتُ عَلَيْهِ وَ لَكِنِ ائْتُونِي بِالْكَلْسِ‏  وَ الْحِجَارَةِ وَ ابْنُوا بَابَ الْغَارِ فَبَنَوْا ذَلِكَ فَقَالَ الْمَلِكُ قُولُوا لِإِلَهِكُمْ أَنْ يُنْقِذَكُمْ مِنْ سَخَطِي‏  فَظَنُّوا أَنَّهُمْ نِيَامٌ.

فَلَمَّا أَتَى عَلَيْهِمْ ثَلَاثُمِائَةِ سَنَةٍ وَ تِسْعُ سِنِينَ أَحْيَاهُمُ اللَّهُ وَ قَدْ كَادَتِ الشَّمْسُ تَغْرُبُ فَلَمَّا قَامُوا قَالَ تمليخا إِخْوَانِي لَقَدْ غَفَلْنَا هَذِهِ اللَّيْلَةَ عَنْ عِبَادَةِ رَبِّنَا. فَقَامُوا وَ خَرَجُوا مِنَ الْغَارِ فَإِذَا الْمَاءُ قَدْ غَارَ وَ الْأَشْجَارُ قَدْ جَفَّتْ.

فَقَالَ إِخْوَانِي كَمْ لَبِثْنَا فِي هَذَا الْكَهْفِ؟ قَالُوا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ‏!

قَالَ‏ رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ‏  إِنَّ فِي أَمْرِنَا لَعَجَباً فِي لَيْلَةٍ يَغُورُ عَيْنٌ مِثْلُ هَذَا الْعَيْنِ الْغَزِيرَةِ وَ تَجِفُّ مِثْلُ هَذِهِ الْأَشْجَارِ الْمُثْمِرَةِ وَ لَا عَجَبَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ.

وَ قَدْ مَسَّهُمُ الْجُوعُ وَ كَانَ تمليخا قَدْ بَاعَ ثَمَراً لَهُ حِينَ خَرَجَ مِنَ الْمَدِينَةِ وَ صَرَّهُ فِي ثَوْبِهِ. فَقَالَ مَنْ يَذْهَبُ إِلَى الْمَدِينَةِ وَ يَشْتَرِي لَنَا طَعَاماً فَجَعَلَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ يَخَافُ مِنْ دَقْيُوسَ.

فَقَالَ تمليخا إِخْوَانِي لَا أَحَدَ اجْتَرَى عَلَى ذَلِكَ إِلَّا أَنَا وَ لَكِنْ يَا رَاعِي انْزِعْ ثِيَابَكَ حَتَّى أَلْبَسَهَا لَعَلَّهُمْ يُنْكِرُونِي فَنَزَعَ الرَّاعِي ثِيَابَهُ فَلَبِسَهَا تمليخا فَجَعَلَ يَمُرُّ بِمَوَاضِعَ لَا يَعْرِفُهَا وَ عِمْرَانَ لَمْ يَرَهَا وَ خَرَابَاتٍ لَمْ يَعْهَدْهَا فَقَالَ فِي نَفْسِهِ إِنِّي غَلَطْتُ الطَّرِيقَ فَسَأَلَ رَجُلًا نَحْوَ الْمَدِينَةِ الَّتِي يُسَمَّى أَفْسُوسُ.

فَقَالَ أَفْسُوسُ أَمَامَكَ.

قَالَ فَمَا اسْمُ مَلِكِهَا.

قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ.

فَازْدَادَ عَجَباً وَ جَعَلَ يَمْسَحُ عَيْنَيْهِ وَ يَقُولُ لَعَلِّي نَائِمٌ ثُمَّ سَارَ حَتَّى أَتَى الْمَدِينَةَ وَ إِذَا بَابُهَا عَلَى خِلَافِ مَا كَانَ وَ إِذَا عَلَى الْبَابِ عَلَمَانِ مَنْصُوبَانِ أَبْيَضُ وَ أَسْوَدُ مَكْتُوبٌ عَلَيْهِمَا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ عِيسَى رَسُولُ اللَّهِ فَازْدَادَ عَجَباً وَ دَخَلَ الْمَدِينَةَ فَرَأَى النَّاسَ يَقْرَءُونَ الْإِنْجِيلَ.

فَدَنَا مِنْ خَبَّازٍ فَقَالَ لَهُ يَا خَبَّازُ مَا اسْمُ مَدِينَتِكُمْ هَذِهِ؟

قَالَ أَفْسُوسُ.

فَقَالَ مَا اسْمُ مَلِكِكُمْ؟

قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ. قَالَ تمليخا فَإِنِّي نَائِمٌ بَعْدُ!

قَالَ الْخَبَّازُ أَنْتَ تُكَلِّمُنِي وَ لَسْتَ بِنَائِمٍ.

قَالَ وَ أَخَذَ دِرْهَماً مِنَ الدَّرَاهِمِ الَّتِي كَانَتْ مَعَهُ فَأَعْطَاهُ الْخَبَّازَ فَقَالَ زِنْ لِي بِهَذَا خُبْزاً وَ عَجِّلْ فَأَخَذَهُ الْخَبَّازُ فَرَآهُ ثَقِيلًا وَزْنُهُ عَشَرَةُ دَرَاهِمَ وَ ثُلُثَانِ فَجَعَلَ الْخَبَّازُ يَنْظُرُ إِلَى تمليخا [مَرَّةً]  وَ مَرَّةً إِلَى الدِّرْهَمِ.

ثُمَّ قَالَ مَا اسْمُكَ؟

فَقَالَ تمليخا.

قَالَ يَا تمليخا أَ أَظُنُّكَ قَدْ وَجَدْتَ كَنْزاً فَإِنْ كَانَ قَدْ أَصَبْتَهُ فَأَعْطِنِي بَعْضَهُ وَ إِلَّا …

قَالَ تمليخا يَا هَذَا لَا تَظْلِمْنِي فَأَنَا أَخَذْتُ هَذِهِ الدَّرَاهِمَ مِنْ ثَمَنِ ثَمَرَةٍ بِعْتُهَا بِالْأَمْسِ فِي الْقَرْيَةِ وَ كَانَ أَهْلُ الْمَدِينَةِ يَعْبُدُونَ دَقْيُوسَ الْمَلِكَ.

فَقَالَ الْخَبَّازُ هَاتِ نَصِيبِي مِنَ الْكَنْزِ فَإِنِّي لَا أَقْبَلُ مِنْكَ قَوْلَكَ هَذَا.

قَالَ تمليخا يَا رَجُلُ إِنِّي مِنْ أَهْلِ هَذِهِ الْمَدِينَةِ وَ لَسْتُ بِغَرِيبٍ.

قَالَ الْخَبَّازُ مَنْ يَعْرِفُكَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ؟

قَالَ هُمْ‏  يَعْرِفُنِي جَمَاعَةٌ فَسَمَّى أَكْثَرَ مِنْ مِائَةِ إِنْسَانٍ فَلَمْ يَعْرِفْهُمُ الْخَبَّازُ وَ لَا عَرَفَ أَحَدٌ مِنْهُمْ.

فَغَضِبَ الْخَبَّازُ وَ قَالَ إِنَّكَ لَأَحْمَقُ وَ قَدْ وَجَدْتَ كَنْزاً وَ لَسْتَ تُعْطِينِي‏  مِنْهُ شَيْئاً ثُمَّ تَذْكُرُ أَسْمَاءَ قَوْمٍ كُفَّارٍ مَاتُوا مُنْذُ ثَلَاثِمِائَةِ سَنَةٍ وَ تَعَلَّقَ بِهِ وَ اجْتَمَعَ عَلَيْهِ النَّاسُ فَقَدَّمُوهُ إِلَى مَلِكِهِمْ.

وَ قَالَ الْمَلِكُ مَا شَأْنُكُمْ- وَ كَانَ رَجُلًا عَاقِلًا-

قَالُوا أَتَيْنَاكَ بِالْعَجَبِ هَذَا رَجُلٌ قَدْ وَجَدَ كَنْزاً وَ هِيَ دَرَاهِمُ مَعَهُ.

فَقَالَ الْمَلِكُ إِنَّ نَبِيَّنَا عِيسَى ع أَمَرَنَا أَلَّا نَأْخُذَ مِنَ الْكَنْزِ إِلَّا الْخُمُسَ فَأَعْطِنَا مِمَّا وَجَدْتَ الْخُمُسَ وَ سَائِرُ ذَلِكَ لَكَ حَلَالٌ.

فَقَالَ أَيُّهَا الْمَلِكُ ابْتَدِ  وَ انْظُرْ فِي أَمْرِي حَسَناً أَنَا رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ هَذِهِ الْمَدِينَةِ بِعْتُ ثَمَرَةً بِالْأَمْسِ وَ أَخَذْتُ ثَمَنَهَا.

قَالَ الْمَلِكُ وَ تَعْرِفُ مِنْ أَهْلِ هَذِهِ الْمَدِينَةِ أَحَداً؟

قَالَ نَعَمْ فُلَانٌ وَ فُلَانٌ فَسَمَّى أَكْثَرَ مِنْ مِائَةِ رَجُلٍ مَا عَرَفُوا مِنْهُمْ أَحَداً.

قَالَ الْمَلِكُ يَا هَذَا هَذِهِ أَسَامِي قَوْمٍ كُفَّارٍ وَ لَيْسَتْ بِأَسْمَائِنَا وَ لَكِنْ هَلْ لَكَ بِالْمَدِينَةِ دَارٌ تَعْرِفُهَا؟

قَالَ نَعَمْ.

[قَالَ:]  فَانْطَلِقْ مَعَنَا فَأَرِنَا.

قَالَ فَخَرَجَ وَ تَبِعَهُ الْمَلِكُ وَ النَّاسُ حَتَّى انْتَهَى إِلَى أَشْرَفِ دَارٍ فِي الْمَدِينَةِ فَقَالَ هَذَا دَارِي أَيُّهَا الْمَلِكُ إِلَّا أَنَّهَا قَدْ تَبَدَّلَتْ بَعْدِي.

فَقَرَعَ الْمَلِكُ الْبَابَ فَخَرَجَ مِنْهَا شَيْخٌ كَبِيرٌ قَدْ سَقَطَ حَاجِبَاهُ عَلَى عَيْنَيْهِ مِنَ الْكِبَرِ فَقَالَ مَا جَاءَ بِكُمْ أَيُّهَا الْمَلِكُ؟

قَالَ قَدْ جِئْنَاكَ بِعَجَبٍ‏  هَذَا الَّذِي يَزْعُمُ أَنَّ هَذِهِ الدَّارَ [لَهُ‏] .

قَالَ فَغَضِبَ الشَّيْخُ وَ قَالَ ارْبُطُوا عَنِّي حَاجِبِي فَرَبَطُوهَا ثُمَّ قَالَ مَا اسْمُكَ فَهَذِهِ الدَّارُ وَرِثْتُهَا عَنْ أَبِي وَ وَرِثَهَا أَبِي عَنْ جَدِّي!

قَالَ اسْمِي تمليخا.

قَالَ ابْنُ مَنْ‏؟

قَالَ ابْنُ قسطنطين.

قَالَ فَعَادَ الشَّيْخُ وَ انْتَسَبَ لَهُ فَانْكَبَّ الشَّيْخُ يُقَبِّلُ يَدَيْهِ وَ رِجْلَيْهِ‏ وَ يَقُولُ هَذَا جَدُّ أَبِي وَ رَبِّ عِيسَى هَؤُلَاءِ قَوْمٌ هَرَبُوا مِنْ دَقْيُوسَ الْكَافِرِ إِلَى إِلَهِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ.

فَأَقْبَلَ الْمَلِكُ وَ النَّاسُ يَبْكُونَ حَوْلَهُ وَ يُقَبِّلُونَهُ ثُمَّ قَالَ لَهُ الْمَلِكُ مَا فَعَلَ أَصْحَابُكَ.

قَالَ هُمْ فِي الْجَبَلِ.

قَالَ اذْهَبْ بِنَا إِلَى أَصْحَابِكَ فَرَكِبَ الْمَلِكُ وَ رَكِبَ أَصْحَابُهُ حَتَّى إِذَا كَانُوا عَلَى الْجَبَلِ قَالَ تمليخا أَيُّهَا الْمَلِكُ قِفْ أَنْتَ سَاعَةً حَتَّى أُنَبِّهَهُمْ بِخَبَرِ دَقْيُوسَ وَ مَوْتِهِ وَ خَبَرِ أَهْلِ الْمَدِينَةِ وَ مَتَى مَا سَمِعُوا وَقْعَ حَوَافِرِ الْخَيْلِ خَافُوا وَ ظَنُّوا أَنَّ دَقْيُوسَ الْكَافِرَ قَدْ غَشِيَهُمْ.

قَالَ فَوَقَفَ الْمَلِكُ وَ النَّاسُ فَذَهَبَ تمليخا حَتَّى دَخَلَ عَلَيْهِمْ.

فَقَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَنْقَذَكَ مِنْ شَرِّ دَقْيُوسَ الْكَافِرِ.

فَقَالَ تمليخا ذَرُونِي مِنْ دَقْيُوسَ كَمْ لَبِثْنَا؟

قَالُوا يَوْماً أَوْ بَعْضَ [يَوْمٍ‏] .

قَالَ بَلْ لَبِثْتُمْ ثَلَاثَمِائَةِ سَنَةٍ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً  وَ قَدْ مَاتَ دَقْيُوسُ وَ بَعَثَ اللَّهُ نَبِيّاً وَ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ وَ هَؤُلَاءِ أَصْحَابُ الْمَدِينَةِ قَدْ أَتَوْكُمْ.

فَقَالُوا يَا تمليخا أَ تُرِيدُ أَنْ نَكُونَ عِبْرَةً لِلْخَلْقِ؟

قَالَ لَا.

فَقَالُوا يَا تمليخا ارْفَعْ يَدَيْكَ وَ نَرْفَعُ أَيْدِيَنَا وَ نَدْعُو أَنْ يَسْتُرَنَا رَبَّنَا وَ لَا يَفْضَحْنَا فَفَعَلُوا ذَلِكَ وَ قَالُوا رَبَّنَا بِحَقِّ الَّذِي أَرَيْتَنَا مِنَ الْعَجَائِبِ وَ أَحْيَيْتَنَا بَعْدَ أَنْ أَمَتَّنَا أَنْ تَقْبِضَ أَرْوَاحَنَا وَ تُعَجِّلَ عِنْدَكَ فِي الْجَنَّةِ.

قَالَ فَمَا تَمَّ كَلَامُهُمْ حَتَّى قُبِضَتْ أَرْوَاحُهُمْ.

قَالَ فَوَقَفَ الْمَلِكُ سَاعَةً طَوِيلَةً فَمَا رَأَى مِنْهُمْ أَحَداً قَالَ لِأَصْحَابِهِ:

اذْهَبُوا فَاطْلُبُوا الْقَوْمَ‏ قَالَ فَطَلَبُوهُمْ فَلَمْ يَجِدُوا لَهُمْ أَثَراً إِلَّا عَلَامَةَ الْغَارِ وَ قَدْ طَمَسَ اللَّهُ عَلَى بَابِ الْغَارِ.

فَقَالَ الْمَلِكُ هَذِهِ عِبْرَةٌ أَرَاكُمُ اللَّهُ ثُمَّ قَالَ الْمَلِكُ‏ ابْنُوا عَلَيْهِمْ بُنْياناً يَعْنِي مَسْجِداً.

فَكَانَ عَلَى الْمَدِينَةِ مَلِكٌ آخَرُ كَافِرٌ فَقَالَ الْكَافِرُ مَاتُوا عَلَى دِينِنَا أَبْنِي عَلَى بَابِ الْكَهْفِ كَنِيسَةً.

فَتَقَاتَلَ الْمُسْلِمُونَ وَ الْكُفَّارُ فَهُزِمَ الْكُفَّارُ وَ تَحَكَّمَ الْمُسْلِمُونَ وَ انْقَلَبَ الْكُفَّارُ وَ بَنَى عَلَيْهِمْ مَسْجِداً  وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى‏ قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلى‏ أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً.

فَقَامَ الْيَهُودِيُ‏  فَأَسْلَمَ وَ قَالَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ وَ أَنْتَ أَعْلَمُ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ وَ أَحَقُّ بِهَذَا الْأَمْرِ مِنْ غَيْرِكَ.

أَسَامِي أَصْحَابِ الْكَهْفِ فرطالوس أميوس دانيوس وَ إسرافيون وَ إسطاطانوس وَ مكساميس وَ تمليخا.

قَالَ أَبُو الْحَسَنِ عَلِيُّ بْنُ عُمَرَ بْنِ مَهْدِيٍّ الدَّارَقُطْنِيُّ الْحَافِظُ قَالَ هَذَا حَدِيثُ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ انْفَرَدَ بِهِ يَحْيَى بْنُ الْعَلَاءِ الرَّازِيُّ عَنْهُ وَ لَمْ يَرْوِهِ غَيْرُ عَبَادَة

تدبر

شروع این سوره با حمد و سپاس به درگاه خدایی بود که کتابی برای هدایت ما فروفرستاد که هیچ انحراف و اعوجاحی در آن نیست و قوام‌بخش است (قوام بخش خود دین، ویا مصالح بندگان، ویا کتب آسمانی دیگر ویا …) تا با این کتاب هم مومنانی را که اهل عمل صالح هستند بشارت دهد به بهشتی جاودان؛ و هم نسبت به شدت و سختی‌ای که از جانب وی ممکن است متوجه بندگان شود انذار دهد، بویژه در خصوص کسانی که بی‌دلیل درباره خدا اظهار نظر می‌کنند و مثلا برای خدا فرزند قرار می‌دهند؛ و البته پیامبر بقدری در این انذار و تبشیر، و در هدایت مردم دلسوزانه برخورد کرد که به او گفته شد مبادا به خاطر ایمان نیاوردن اینان جانت را از دست بدهی!

سپس اشاره کرد که خداوند در زمین زینتی قرار داده تا مردم را امتحان کند و این زینت را بعد از مدتی زایل خواهد ساخت؛ و از آنجا وارد حکایت اصحاب کهف شد؛ گویی درنگ انسان در دنیا و مشغول شدنش به این زینت‌ها شبیه وضعیت اصحاب کهف است که همان گونه که آنها چند صد سال گذر زمان را چون روزی یا یک نیم‌روز قلمداد کردند انسانها در قیامت هم کل زندگی‌شان در دینا را همچون روزی یا کمتر از یک روز به حساب می‌آورند.

شروع این حکایت را با بیان اینکه آیا گمان کردی داستان اینان امری عجیب است آغاز نمود؛ شاید می‌خواهد بفرماید اگر خدا و دینداری را جدی بگیرید؛ واقعا اصحاب کهف، دیگر جای تعجب ندارد؛ و اشاره شد که این یکی از آیاتی است که در بسیاری از نقل‌ها، سر بریده امام حسین ع بر فراز نیزه‌ها تلاوت کرد؛ و با توجه به اینکه پیامبر و اهل بیت ع «کهف» این امت خوانده شده‌اند، شاید بتوان گفت قرار است در داستان اصحاب کهف، به نحوی وضع و حال آنان که قرار است به این کهف امت پناه برند بازگو شود.

خداوند در بیان این داستان، نه‌تنها تمام ریزه‌کاری‌ها، بلکه حتی تمام وقایع مهمی را که در این واقعه رخ داده بود و خط سیر داستان را به هم متصل می‌کند، بازگو نکرد؛ شاید بدین جهت که نمی‌خواهد صرفاً قصه‌ای بگوید؛ بلکه از نقل این واقعه تاریخی  منظوری دارد که فقط آن فرازهایی از این حکایت که در راستای آن منظور به کار می‌آید بازگو فرمود.

ابتدا در سه آیه (۱۰ تا ۱۲) کل داستان اصحاب کهف (در یک آیه: خلاصه کار آنان و منطق آنان در این کار، در آیه بعد: کاری که با آنان شد؛ و در آیه بعد: هدف از این کار) را بیان کرد و در آیه۱۳ همین را هم خلاصه‌تر کرد (کل کار آنان ایمان به خدا بود و کاری که خدا با آنان کرد افزودن هدایتشان)؛ و سپس در آیات ۱۴ تا ۲۶ (و چه‌بسا ۲۷) به تفصیل داستان پرداخت.

ما هم با مبنا قرار دادن آن گزارش اجمالی، بحث را در چهار بند جمع‌بندی می‌کنیم:

الف. پناه بردن به کهف

ب. منطق توحیدی آنان

ج. خدا با آنان چه کرد؟

د. هدف از برانگیختن (بیدار کردن/زنده کردن) آنان

الف. پناه بردن به کهف

کاری که از آنان بیان شد، پناه بردن آنان به کهفی خاص بود؛ این کهف را از همان ابتدا به صورت معرفه بیان کرد، و جالب اینجاست که در هنگام تفصیل داستان هم درباره این کهف زیاد صحبت می‌شود:

  1. بلافاصله بعد از اینکه آنها به این تحلیل می‌رسند که جامعه‌شان جامعه فاسدی است، خطاب می‌شوند که به آن کهف [باز به صورت معرفه] پناه ببرید؛
  2. این پناه بردن آنان به این کهف مقدمه‌ای برای نزول رحمت خاص خدا معرفی می‌شود؛
  3. حتی درباره کیفیت تابش خورشید بر این کهف و زاویه آن نسبت به این کهف در طلوع و غروبش با بیان ریزه‌کاری‌ها سخن می‌گوید.
  4. در پایان هم به پیامبر ص هشدار داد که هیچ پناهگاهی جز خدا نخواهی یافت.

در مجموع، این غار بقدری در حکایت اینان در قرآن موضوعیت دارد که خداوند آنان را با انتساب به این غار معرفی کرد (اصحاب کهف) و در میان مسلمانان بدین نام معروف‌اند [در حالی که آنها با اینکه ظاهرا مسیحی بودند (یا در دوره مسیحیت از خواب بیدار شدند)، در میان مسیحیان، نه به این نام، بلکه به همین خوابشان [«هفت خفته»] معروفند.]

ب. منطق توحیدی آنان

منطق آنان در این کار، ابتدا به طور خلاصه، همه چیز را از پروردگارشان دیدن و تنها از او همه چیز را خواستن است؛ که درخواست‌های‌شان هم دو چیز بود: دریافت رحمت ویژه‌ای از جوار خود خداوند؛ و اینکه کاری که انجام می‌دهند آنان را در مسیر رشد و صلاح و هدایت قرار دهد.

اما در هنگام تفصیل داستان، وقتی وقایع به ترتیب تاریخی بیان می‌شود، این منطق ایشان در دو بخش می‌آید: یکی در ابتدای داستان (و قبل از ورود آنها به کهف) که آنجا اصل و اساس دیدن خداوند (همه چیز را فقط به خدا وابسته دیدن) را مطرح می‌کنند و با همین شناخت توحیدی جامعه‌شان را تحلیل می‌کنند و به این نتیجه می‌رسند که از چنین جامعه‌ای باید فاصله گرفت؛ بخش دوم در غار است که همان دو درخواست را مطرح می‌کنند؛ یعنی بعد از اینکه خدا را شناختند و به آن کهف خاص پناه بردند، از خدا رحمت او و زمینه‌سازی برای اینکه بخوبی و نرمی به هدفشان برسند را درخواست می‌کنند.

ج. خدا با آنان چه کرد؟

ابتدا به طور خلاصه فرمود خداوند سالیانی متمادی بر گوش آنان زد و سپس آنان را برانگیخت.

در هنگام تفصیل داستان، باز این وضعیت را در دو فراز مستقل مطرح کرد.

ابتدا در سیر تاریخی واقعه، از خوابیدن آنها سخن نگفت بلکه یکدفعه به اینکه دیگران با دیدن آنان گمان می‌کنند که بیدارند و رعبشان در دل همه می‌افتاد، تصریح کرد و این را که خداوند چگونه آنان را در آن غار این رو و آن رو می‌کرد  و حتی موقیعت سگشان نسبت به آنها چگونه بود به تفصیل توضیح داد؛ ولی این را که این وضعیت آنان خواب است یا مرگ را چندان به تصریح بیان نکرد (دو کلمه «رقود» (در بستری آرمیدن) و «بعث» (برانگیختن)، هم در مورد خواب به کار می‌رود و هم در مورد مرگ).

در فراز بعدی، پس از پایان داستان، سراغ دو مطلب رفت که بسیار در مورد درنگ آنان در غار بحث‌انگیز بود: یکی تعدادشان و دیگری سالهای در کهف ماندنشان؛ و در هر دو مورد تصریح کرد که خداوند داناتر است؛ با این حال لحن بیان در این دو مورد بسیار متفاوت است:

ج.۱. در مورد تعدادشان به گونه‌ای است که گویی این مساله مهمی نیست؛ اختلاف نظر جاهلانه افراد را در این زمینه بازگو می‌کند و از پیامبر ص می‌خواهد که در این مورد از هیچکس سوالی نپرس، شاید یعنی  بیهوده به بحث از تعدادشان مشغول نشوید؛

ج.۲. اما در مورد سالهای در کهف ماندنشان، لحن آیه بسیار پیچیده می‌شود و به نحوی تعبیر می‌کند که سوالات متعددی را در ذهن مخاطب برمی‌انگیزاند: «سیصد سالها درنگ کردند، نُه سال افزودند، خدا داناتر است» چرا فرمود «سیصد سالها» و نفرمود «سیصد سال»، چرا آن نه سال را در ادامه سیصد نیاورد و با تعبیر «افزودند» آورد؛ چرا بعد از بیان این تعداد، باز از اینکه خدا داناتر است سخن گفت. و آنچه مساله را باز هم پیچیده‌تر می‌کند این است که هم در گزارش مختصر ابتدای بحث، و هم در گزارش تفصیلی، نه‌تنها نفرمود که این مطلب مهم نیست و از کسی در این باره سوالی نکن، بلکه حتی فلسفه این برانگیختن را این معرفی کرد که چه کسی حساب این سالها را دقیقتر می‌داند!

د. هدف از برانگیختن (بیدار کردن/زنده کردن) آنان

در گزارش تفصیلی فرمود آنان را برانگیختیم تا ببینیم کدام حزب، حساب مدت درنگ آنها را دقیق‌تر داشته‌اند! در گزارش تفصیلی هم بلافاصله بعد از برانگیختن آنان می‌فرماید «برای اینکه از همدیگر سوال کنند»؛ و ظاهرا سوالشان هم در مورد مدت درنگشان است! آیا این دو حزب، همین بحثی است که بین خودشان درگرفت؟ آیا دانستن این زمان، هدف از برانگیختن آنان بوده یا آن گونه که بسیاری از مفسران گفته‌اند صرفا امری که بر برانگیختن آنان متفرع می‌شده است؟! و اگر یک امر حاشیه‌ای است چرا دوبار بر آن تاکید کرد؟

البته در پایان حیات اصحاب کهف و پیش از بیان نزاعی که بعد از مرگشان درباره آنها رخ داد، خداوند دوباره از هدف این واقعه سخن می‌گوید؛ اما نه هدف برانگیخته شدن آنها، بلکه هدف از اطلاع یافتن دیگران بر آنان، هدف این بود که همه بدانند وعده خدا حق است و در وقوع آن ساعت تردیدی نیست.

با این اوصاف، شاید بتوان گفت این آیات دو گونه هدف برای این واقعه برمی‌شمرد:

یکی، همان هدفی است که اغلب ما درباره اصحاب کهف در نظر می‌گیریم: تاییدی بر قیامت؛ اما ظاهرا این هدف، صرفا هدفی ثانوی است، یعنی ثمره این داستان است برای کسانی که بر اصحاب کهف اشراف یافتند (أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا …)؛ که البته نزاعی را بین شاهدان این واقعه رقم زد که با مزار آنان چه کنند؟!

اما دومین هدف، که هدف اوّلی از برانگیختن آنان است (بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ …؛ بَعَثْناهُمْ لِيَتَسائَلُوا)، مطلبی است درباره محاسبه دقیق زمان درنگ آنان!

قبل از بیان تعداد سالهای در کهف ماندن‌شان، یا به تعبیر دقیق‌تر، بین این دو مساله (تعداد خودشان و تعداد سالهای درنگ‌شان)، دو آیه‌ آمده که شاید بتواند مارا به فهم عمیق‌تر این تحلیل برساند: در این دو آیه می‌فرماید در هیچ موردی نگو من حتما فلان کار را انجام می‌دهم؛ مگر اینکه خدا بخواهد؛ و اگر هم یادت رفت بلافاصله خدا را یاد کن و از او بخواه که راه رشد نزدیکتری را به تو رهنمون شود.

این سه مطلب چه ربطی به هم دارند؟ آیا می‌توان گفت خداوند متعال با این بیان می‌خواهد بفرماید که تعداد آنها مهم نیست؛ اما درنگ آنان مهم است، آن هم نه از زاویه محاسبه تعداد سالهای آن، بلکه از زاویه اینکه بفهمید که چگونه همه چیز به مشیت الهی وابسته است و حتی زمان – که همگان می‌پندارند حساب گذر زمان را دقیق می‌دانند – آن گونه که شما حساب می‌کنید نیست (نظام عالم این طور نیست که شما در ظاهر می‌بینید: خود اصحاب کهف یک روز یا کمتر قلمداد کردند؛ عده‌ای سیصد گفتند و عده‌ای هم نه سال بر آن افزودند؛ اما خدا داناتر است)؟ و آیا این، و نه صرفا معجزه‌ای برای اثبات معاد، نمی‌تواند هدف اصلی داستان اصحاب کهف است؟

شاید با بیان فوق، معنای آن نزاعی که بر سر مزار آنان رخ داد و ارتباطش با اصل داستان نیز معلوم شود (که چرا خداوند درباره ورود آن یک نفر به شهر، و وقایعی که رخ داد، و بازگشت او، و خبر دادن از وضعیت به بقیه، و دعای آنان، و مرگ آنان در غار، هیچ نگفت، اما از نزاعی که بعد از آنان رخ داد سخن گفت)؛ یعنی اگر مساله اصلی این است که بدانیم همه امور در دست خداست، پس نزاع اصلی‌ای که بر سر مزار آنان رخ می‌دهد نزاع کسانی است که می‌خواهند با بنا کردن مسجدی بر مزار آنان، یاد و خاطره آنها را به نحوی زنده نگهدارند که انسانها را متوجه مشیت الهی کنند، با کسانی که حاضرند هر بنا و ساختمانی بر سر مزار آنان بنا شود غیر از مسجد، تا بلکه آنان صرفا جزء میراث فرهنگی و آثار باستانی شوند نه عاملی برای به یاد معاد افتادن انسانها.

وشاید بدین جهت است که در پایان این حکایت باز قرآن سراغ همان نگرش توحیدی‌ای می‌رود که منطق اصحاب کهف بود (که به غیر خدا نه کسی می‌تواند سرپرستی کسی را برعهده گیرد و نه در کاری شریک خدا شود) و به پیامبر ص می‌فرماید تو این وحی‌ای را که به تو می‌شود پیروی کن که هیچ تغییر و تبدیلی در کلمات او راه ندارد؛ و این بار از اینکه غیر از خدا پناهگاهی (کهفی) نخواهی یافت، سخن می‌گوید.

خلاصه مطلب اینکه

قرآن کریم بعد از اینکه از اهمیت وحی برای زندگی انسان و بشارت و انذاری که در آن است سخن گفت و از اینکه زمین را ما زینت دادیم و زینتش را به یکباره محو می‌کنیم، به حکایت اصحاب کهف پرداخت، و خلاصه آن بشارت و انذارها را در داستان ایشان جمع کرد، تمام کار آنان را در اینکه ایمان آوردند خلاصه کرد و این ایمان آوردن در سه گام بسط یافت:

  1. کهف معین و مشخصی در این جامعه پرآشوب بیابیم؛ که آن کهف را خود خدا به ما معرفی کرده است؛
  2. امیدمان در درجه اول به رحمت ویژه خداوند باشد؛
  3. از او بخواهیم که تمام کارهای‌مان را در مسیر رشد حقیقی‌مان قرار دهد.

و تمام کاری که با آنان کرد را در یک عبارت خلاصه کرد: افزودن هدایت آنان؛ و وضعیت آنان را در فراز و فرود این خواب و بیداریِ بس طولانی نمایان ساخت تا این مطلب را – که همه چیز وابسته به خداست – که نقطه آغاز حرکتشان بود، خودشان هم با عمق جان درک کنند و ببینند چگونه حتی زمانی که بر آنان می‌گذرد هم از محاسبه آنان بیرون است و بدون تکیه بر مشیت خدا نمی‌توان حتی درباره فردا هم سخنی گفت.

آیا این سخنان برای ما که مدعی انتظار فرج هستیم پیامی ندارد؟


[۱] . راوندی مطلب را با سند متصل نقل کرده و عبارات دیلمی هم بسیار نزدیک به راوندی است ولی تفاوت این دو با نقل سید بن طاووس بیشتر است و از این رو در پاورقی نقل راوندی را هم می‌آوریم:

وَ عَنِ ابْنِ بَابَوَيْهِ حَدَّثَنَا أَبُو عَلِيٍّ مُحَمَّدُ بْنِ يُوسُفَ بْنِ عَلِيِّ الْمُذَكِّرُ حَدَّثَنَا أَبُو عَلِيٍّ الْحَسَنُ بْنِ عَلِيِّ بْنِ نَصْرٍ الطرسوسي حَدَّثَنَا أَبُو الْحَسَنِ بْنِ قَرْعَةً الْقَاضِي بِالْبَصْرَةِ حَدَّثَنَا زِيَادٍ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ البكائي حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنِ إِسْحَاقَ حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنِ يَسَارٍ عَنْ عِكْرِمَةَ عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ رُضَّ قَالَ: لَمَّا كَانَ فِي عَهْدِ خِلَافَةِ عُمَرَ أَتَاهُ قَوْمٌ مِنْ أَحْبَارِ الْيَهُودِ فَسَأَلُوهُ …

[سوالات متعددی مطرح می‌شود و امیرالمومنین ع همه را پاسخ می‌دهد و همه آنها ایمان می‌آورند اما:]

فَوَقَفَ الْحَبِرَ الْآخَرُ وَ قَالَ يَا عَلِيُّ لَقَدْ وَقَعَ فِي قَلْبِي مَا وَقَعَ فِي قُلُوبَ أَصْحَابِي وَ لَكِنْ بَقِيَتْ خَصْلَةً وَاحِدَةً أَسْأَلُكَ عَنْهَا فَقَالَ عَلِيٌّ ع سَلْ قَالَ أَخْبِرْنِي عَنْ قَوْمٍ كَانُوا فِي أَوَّلِ الزَّمَانِ فَمَاتُوا ثَلَاثُمِائَةٍ وَ تِسْعَ سِنِينَ ثُمَّ أَحْيَاهُمْ اللَّهِ مَا كَانَ قِصَّتَهُمْ فَابْتَدَأَ عَلِيِّ وَ أَرَادَ أَنْ يَقْرَأَ سُورَةَ الْكَهْفِ فَقَالَ الْحَبِرَ مَا أَكْثَرَ مَا سَمِعْنَا قُرْآنِكُمْ فَإِنْ كُنْتُ عَالِماً فَأَخْبِرْنَا بِقِصَّةِ هَؤُلَاءِ وَ بِأَسْمَائِهِمْ وَ عَدَدَهُمْ وَ اسْمُ كَلْبُهُمْ وَ اسْمُ‏ كهفهم‏ وَ اسْمُ مَلَكَهُمْ وَ اسْمُ مَدِينَتَهُمُ‏ فَقَالَ عَلِيٌّ ع لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ يَا أَخاً الْيَهُودِ حَدَّثَنِي مُحَمَّدِ ص أَنَّهُ كَانَ بِأَرْضِ الرُّومِ مَدِينَةٍ يُقَالُ لَهَا أفسوس‏  وَ كَانَ لَهَا مَلَكٍ صَالِحٍ فَمَاتَ مَلَكَهُمْ فاختلفت كَلِمَتِهِمْ فَسَمِعَ مَلَكٍ مِنْ مُلُوكِ فَارِسَ يُقَالُ لَهُ دقيانوس‏  فَسَارَ فِي مِائَةِ أَلْفٍ حَتَّى دَخَلَ مَدِينَةٍ أفسوس فَاتَّخِذْهَا دَارِ مَمْلَكَتِهِ وَ اتَّخَذَ فِيهَا قَصْراً طُولُهُ فَرْسَخٍ فِي فَرْسَخٍ وَ اتَّخَذَ فِي ذَلِكَ الْقَصْرِ مَجْلِساً طُولُهُ أَلْفَ ذِرَاعٍ فِي عَرَضَ مِثْلَ ذَلِكَ مِنْ الزُّجَاجِ الممرد وَ اتَّخَذَ فِي ذَلِكَ الْمَجْلِسِ أَرْبَعَةُ آلَافِ أُسْطُوَانَةِ مِنْ ذَهَبٍ وَ اتَّخَذَ أَلْفَ قِنْدِيلٌ مِنْ ذَهَبَ لَهَا سَلَاسِلَ مِنْ اللُّجَيْنِ تُسْرِجَ بِأَطْيَبِ الْأَدْهَانِ وَ اتَّخَذَ فِي شَرْقِيِّ الْمَجْلِسِ ثَمَانِينَ كَوَّةِ وَ كَانَتِ الشَّمْسُ إِذَا طَلَعَتِ طَلَعَتِ فِي الْمَجْلِسِ كَيْفَ مَا دَارَتْ وَ اتَّخَذَ فِيهِ سَرِيراً مِنْ ذَهَبَ لَهُ قَوَائِمَ مِنْ فِضَّةٍ مرصعة بالجواهر وَ عَلَاهُ بالنمارق وَ اتَّخَذَ مِنْ يَمِينٍ السَّرِيرِ ثَمَانِينَ كُرْسِيّاً مِنْ الذَّهَبِ مرصعة بالزبرجد الْأَخْضَرِ فَأَجْلِسُ عَلَيْهَا بطارقته وَ اتَّخَذَ عَنْ يَسَارٍ السَّرِيرِ ثَمَانِينَ كُرْسِيّاً مِنْ الْفِضَّةِ مرصعة بِالْيَاقُوتِ الْأَحْمَرِ فَأَجْلِسُ عَلَيْهَا هراقلته ثُمَّ قَعَدَ عَلَى السَّرِيرِ فَوَضَعَ التَّاجِ عَلَى رَأْسَهُ فَوَثَبَ الْيَهُودِيِّ فَقَالَ يَا عَلِيِّ مِمَّ كَانَ تاجه قَالَ مِنْ الذَّهَبِ المشبك لَهُ سَبْعَةَ أَرْكَانِ عَلَى كُلِّ رُكْنٍ لُؤْلُؤَةً بَيْضَاءَ كَضَوْءِ الْمِصْبَاحِ فِي اللَّيْلَةِ الظَّلْمَاءِ وَ اتَّخَذَ خَمْسِينَ غُلَاماً مِنْ أَوْلَادٌ الهراقلة فقرطقهم بقراطق الدِّيبَاجِ الْأَحْمَرِ وَ سرولهم بسراويلات الْحَرِيرِ الْأَخْضَرِ وَ توجهم وَ دملجهم وَ خلخلهم وَ أَعْطَاهُمْ أَعْمِدَةٌ مِنْ الذَّهَبِ وَ أَوْقَفَهُمْ عَلَى رَأْسِهِ وَ اتَّخَذَ سِتَّةَ غِلْمَةً وزراءه فَأَقَامَ ثَلَاثَةَ عَنْ يَمِينِهِ وَ ثَلَاثَةَ عَنْ يَسَارِهِ فَقَالَ الْيَهُودِيُّ مَا كَانَ اسْمُ الثَّلَاثَةِ وَ الثَّلَاثَةُ فَقَالَ عَلِيٌّ ع الَّذِينَ عَنْ يَمِينِهِ أسماؤهم تمليخا وَ مكسلمينا وَ منشيلينا  وَ أَمَّا الَّذِينَ عَنْ يَسَارِهِ فأسماؤهم مرنوس وَ ديرنوس وَ شاذريوس وَ كَانَ يستشيرهم فِي جَمِيعِ أُمُورِهِ وَ كَانَ يَجْلِسُ فِي كُلِّ يَوْمٍ فِي صَحْنِ دَارِهِ وَ البطارقة عَنْ يَمِينِهِ وَ الهراقلة عَنْ يَسَارِهِ وَ يَدْخُلُ ثَلَاثَةَ غِلْمَةً فِي يَدِ أَحَدُهُمْ جَامٌ مِنْ ذَهَبَ مَمْلُوٍّ مِنْ الْمِسْكِ الْمَسْحُوقَ وَ فِي يَدِ الْآخَرُ جَامٌ مِنْ‏ فِضَّةٍ مَمْلُوٍّ مِنْ مَاءٍ الْوَرْدِ وَ فِي يَدِ الْآخَرُ طَائِرٍ أَبْيَضَ لَهُ مِنْقَارِ أَحْمَرَ فَإِذَا نَظَرَ الْمَلِكِ إِلَى ذَلِكَ الطَّائِرِ صُفْرٍ بِهِ فيطير الطَّائِرِ حَتَّى يَقَعَ فِي جَامٌ مَاءٍ الْوَرْدِ فيتمرغ فِيهِ فَيُحْمَلُ مَا فِي الجام بريشه وَ جَنَاحَهُ ثُمَّ يَصْفَرُّ بِهِ الثَّانِيَةِ فيطير الطَّائِرِ عَلَى تَاجُ الْمَلِكِ فينفض مَا فِي رِيشُهُ عَلَى رَأْسِ الْمَلِكِ فَلَمَّا نَظَرَ الْمَلِكِ إِلَى ذَلِكَ عَتَا وَ تُجْبَرُ فَادَّعَى الرُّبُوبِيَّةِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ دَعَا إِلَى ذَلِكَ وُجُوهِ قَوْمِهِ فَكُلْ مِنْ أَطَاعَهُ عَلَى ذَلِكَ أَعْطَاهُ وَ حَبَاهُ وَ كَسَاهُ وَ كُلُّ مَنْ لَمْ يُبَايِعُهُ قَتَلَهُ فاستجابوا لَهُ رَأْساً وَ اتَّخَذَ لَهُمْ عِيداً فِي كُلِّ سَنَةٍ مَرَّةً فَبَيْنَمَا هُمْ ذَاتَ يَوْمٍ فِي عِيدٍ وَ البطارقة عَنْ يَمِينِهِ وَ الهراقلة عَنْ يَسَارِهِ إِذْ أَتَاهُ بِطَرِيقِ فَأَخْبَرَهُ أَنْ عَسَاكِرَ الْفَرَسِ قَدْ غَشِيَتْهُ فَاغْتَمَّ لِذَلِكَ حَتَّى سَقَطَ التَّاجِ عَنْ نَاصِيَتُهُ‏  فَنَظَرَ إِلَيْهِ أَحَدٌ الثَّلَاثَةِ الَّذِينَ كَانُوا عَنْ يَمِينِهِ يُقَالُ لَهُ تمليخا وَ كَانَ غُلَاماً فَقَالَ فِي نَفْسِهِ لَوْ كَانَ دقيوس إِلَهاً كَمَا يَزْعُمُ إِذَا مَا كَانَ يَغْتَمُّ وَ لَا يَفْزَعُ وَ مَا كَانَ يَبُولُ وَ لَا يَتَغَوَّطُ وَ مَا كَانَ يَنَامُ وَ لَيْسَ هَذَا مِنْ فَعَلَ الْإِلَهُ قَالَ وَ كَانَ الفتية السِّتَّةِ كُلِّ يَوْمٍ عِنْدَ أَحَدُهُمْ وَ كَانُوا ذَلِكَ الْيَوْمَ عِنْدَ تمليخا فَاتَّخَذَ لَهُمْ مِنْ أَطْيَبُ الطَّعَامِ ثُمَّ قَالَ لَهُمْ يَا إِخْوَتَاهْ‏  قَدْ وَقَعَ فِي قَلْبِي شَيْ‏ءٌ مَنَعَنِي الطَّعَامِ وَ الشَّرَابِ وَ الْمَنَامِ قَالُوا وَ مَا ذَاكَ يَا تمليخا قَالَ أَطَلْتَ فِكْرِي فِي هَذِهِ السَّمَاءِ فَقُلْتُ مِنْ رَفَعَ سَقَّفَهَا مَحْفُوظاً بِلَا عَمْدٌ وَ لَا عِلَاقَةَ مِنْ فَوْقَهَا وَ مِنْ أَجْرَى فِيهَا شَمْساً وَ قَمَراً آيَتَانِ مبصرتان وَ مِنْ زَيْنَهَا بِالنُّجُومِ ثُمَّ أَطَلْتَ الْفِكْرِ فِي الْأَرْضِ فَقُلْتُ مِنْ سَطْحِهَا عَلَى صميم الْمَاءِ الزخار وَ مِنْ حَبَسَهَا بِالْجِبَالِ أَنْ تَمِيدَ عَلَى كُلِّ شَيْ‏ءٍ وَ أَطَلْتَ فِكْرِي فِي نَفْسِي مِنْ أَخْرَجَنِي جَنِيناً مِنْ بَطْنِ أُمِّي وَ مِنْ غذاني وَ مِنْ رَبَّانِيٍّ أَنْ لَهَا صَانِعاً وَ مُدْبِراً غَيْرِ دقيوس الْمَلِكِ وَ مَا هُوَ إِلَّا مَلَكٍ الْمُلُوكِ وَ جَبَّارُ السَّمَاوَاتِ فَانْكَبَّتِ الفتية عَلَى رِجْلَيْهِ يقبلونهما وَ قَالُوا بِكَ هَدَانَا اللَّهِ مِنْ الضَّلَالَةِ إِلَى الْهُدَى فَأَشِرْ عَلَيْنَا قَالَ فَوَثَبَ تمليخا فَبَاعَ تَمْراً مِنْ حَائِطٍ لَهُ بِثَلَاثَةِ آلَافِ دِرْهَمٍ وَ صَرَّهَا فِي رُدْنِهِ‏ وَ رَكِبُوا خُيُولُهُمْ وَ خَرَجُوا مِنْ الْمَدِينَةِ فَلَمَّا سَارُوا ثَلَاثَةَ أَمْيَالٍ قَالَ لَهُمْ تمليخا يَا إِخْوَتَاهْ‏  جَاءَتْ مَسْكَنَةٍ الْآخِرَةِ وَ ذَهَبَ مَلَكٍ الدُّنْيَا انْزِلُوا عَنْ خيولكم وَ امْشُوا عَلَى أَرْجُلِكُمْ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ يَجْعَلُ لَكُمْ مِنْ أَمَرَكُمْ فَرَجاً وَ مَخْرَجاً فَنَزَلُوا عَنْ خُيُولُهُمْ وَ مَشَوْا عَلَى أَرْجُلِهِمْ سَبْعَةَ فَرَاسِخَ فِي ذَلِكَ الْيَوْمَ فَجَعَلْتُ أَرْجُلِهِمْ تَقْطُرُ دَماً قَالَ فاستقبلهم رَاعٍ فَقَالُوا يَا أَيُّهَا الرَّاعِي هَلْ مِنْ شَرْبَةً لَبَنِ أَوْ مَاءٍ فَقَالَ الرَّاعِي عِنْدِي مَا تُحِبُّونَ وَ لَكِنْ أَرَى وُجُوهَكُمْ وُجُوهِ الْمُلُوكِ وَ مَا أَظُنُّكُمْ إِلَّا هُرَّاباً مِنْ دقيوس الْمَلِكِ قَالُوا يَا أَيُّهَا الرَّاعِي لَا يَحِلُّ لَنَا الْكَذِبَ أَ فينجينا مِنْكَ الصِّدْقِ فَأَخْبَرُوهُ بقصتهم فَانْكَبَّ الرَّاعِي عَلَى أَرْجُلِهِمْ يَقْبَلَهَا وَ يَقُولُ يَا قَوْمٍ لَقَدْ وَقَعَ فِي قَلْبِي مَا وَقَعَ فِي قُلُوبِكُمْ وَ لَكِنْ أمهلوني حَتَّى أَرُدُّ الْأَغْنَامَ عَلَى أَرْبَابِهَا وَ أُلْحِقَ بِكُمْ فتوقفوا لَهُ فَرَدَّ الْأَغْنَامَ وَ أَقْبَلَ يَسْعَى فَتَبِعَهُ كَلْبٌ لَهُ قَالَ فَوَثَبَ الْيَهُودِيِّ فَقَالَ يَا عَلِيُّ مَا كَانَ اسْمُ الْكَلْبِ وَ مَا لَوْنُهُ فَقَالَ عَلِيٌّ ع لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ أَمَّا لَوْنٍ الْكَلْبِ فَكَانَ أَبْلَقَ بِسَوَادٍ وَ أَمَّا اسْمُ الْكَلْبِ فقطمير فَلَمَّا نَظَرَ الفتية إِلَى الْكَلْبِ قَالَ بَعْضُهُمْ إِنَّا نَخَافُ أَنْ يَفْضَحَنَا بنباحه فأنحوا عَلَيْهِ‏  بِالْحِجَارَةِ فَأَنْطَقَ اللَّهِ تَعَالَى الْكَلْبِ ذروني أحرسكم مِنْ عَدُوِّكُمْ فَلَمْ يَزَلْ الرَّاعِي يَسِيرُ بِهِمْ حَتَّى علاهم جَبَلًا فَانْحَطَّ بِهِمْ عَلَى كَهْفِ يُقَالُ لَهُ الوصيد فَإِذَا بِفِنَاءِ الْكَهْفِ عُيُونِ وَ أَشْجَارِ مُثْمِرَةٍ فَأَكَلُوا مِنْ ثِمَارِهَا وَ شَرِبُوا مِنْ الْمَاءِ وَ جَنَّهُمُ اللَّيْلِ فأووا إِلَى الْكَهْفِ فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى مَلَكِ الْمَوْتِ بِقَبْضِ أَرْوَاحَهُمْ وَ وَكَّلَ اللَّهُ بِكُلِّ رَجُلَيْنِ مَلَكَيْنِ يقلبانهما مِنْ ذَاتَ الْيَمِينِ إِلَى ذَاتَ الشِّمَالِ وَ أَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى خُزَّانُ الشَّمْسُ فَكَانَتْ‏ تَتَزاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ ذاتَ الْيَمِينِ‏ وَ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ الشِّمالِ‏ فَلَمَّا رَجَعَ دقيوس مِنْ عِيدِهِ سَأَلَ عَنْ الفتية فَأُخْبِرَ أَنَّهُمْ خَرَجُوا هُرَّاباً فَرَكِبَ فِي ثَمَانِينَ أَلْفَ حصان فَلَمْ يَزَلْ يَقِفُوا أَثَرَهُمْ حَتَّى عَلَا فَانْحَطَّ إِلَى كهفهم فَلَمَّا نَظَرَ إِلَيْهِمْ إِذَا هُمْ‏ نِيَامٌ فَقَالَ الْمَلِكِ لَوْ أَرَدْتُ أَنْ أعاقبهم بِشَيْ‏ءٍ لِمَا عاقبتهم بِأَكْثَرَ مِمَّا عاقبوا أَنْفُسِهِمْ وَ لَكِنْ ائْتُونِي بالبناءين فَسَدَ بَابُ الْكَهْفِ بالكلس وَ الْحِجَارَةِ وَ قَالَ لِأَصْحَابِهِ قُولُوا لَهُمْ يَقُولُوا لإلههم الَّذِي فِي السَّمَاءِ لينجيهم وَ أَنْ يُخْرِجَهُمْ مِنْ هَذَا الْمَوْضِعَ قَالَ عَلِيٌّ ع يَا أَخاً الْيَهُودِ فَمَكَثُوا ثَلَاثُمِائَةٍ سَنَةً وَ تِسْعَ سِنِينَ فَلَمَّا أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يُحْيِيَهُمْ أَمَرَ إِسْرَافِيلَ أَنْ يُنْفَخَ فِيهِمْ الرُّوحُ فنفخ فَقَامُوا مِنْ رقدتهم فَلَمَّا بَزَغَتِ الشَّمْسُ قَالَ بَعْضُهُمْ قَدْ غفلنا فِي هَذِهِ اللَّيْلَةِ عَنْ عِبَادَةِ إِلَهَ السَّمَاءِ فَقَامُوا فَإِذَا الْعَيْنِ قَدْ غَارَتْ وَ إِذَا الْأَشْجَارِ قَدْ يَبِسَتْ فَقَالَ بَعْضُهُمْ إِنْ أُمُورِنَا لَعَجَبٌ مِثْلَ تِلْكَ الْعَيْنِ الْغَزِيرَةُ قَدْ غَارَتْ وَ الْأَشْجَارِ قَدْ يَبِسَتْ فِي لَيْلَةٍ وَاحِدَةٍ وَ مَسِّهِمْ الْجُوعِ فَقَالُوا فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هذِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكى‏ طَعاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَ لْيَتَلَطَّفْ وَ لا يُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَداً  قَالَ تمليخا لَا يَذْهَبُ فِي حَوَائِجِكُمْ غَيْرِي وَ لَكِنْ ادْفَعْ أَيُّهَا الرَّاعِي ثِيَابِكَ إِلَيَّ قَالَ فَدَفَعَ الرَّاعِي ثِيَابِهِ وَ مَضَى يَؤُمُّ الْمَدِينَةِ فَجَعَلَ يَرَى مواضعا لَا يَعْرِفُهَا وَ طَرِيقاً هُوَ يُنْكِرُهَا حَتَّى أَتَى بَابُ الْمَدِينَةِ وَ إِذَا عَلِمَ أَخْضَرَ مَكْتُوبٌ عَلَيْهِ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهِ عِيسَى رَسُولُ اللَّهِ قَالَ فَجَعَلَ يَنْظُرُ إِلَى الْعِلْمِ وَ جَعَلَ يَمْسَحُ بِهِ عَيْنَيْهِ وَ يَقُولُ أَرَانِي نَائِماً ثُمَّ دَخَلَ الْمَدِينَةِ حَتَّى أَتَى السُّوقِ فَأَتَى رَجُلًا خَبَّازاً فَقَالَ أَيُّهَا الْخَبَّازِ مَا اسْمُ مدينتكم هَذِهِ قَالَ أفسوس قَالَ وَ مَا اسْمُ مُلْكَكُمْ قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ قَالَ ادْفَعْ إِلَيَّ بِهَذِهِ الْوَرِقِ طَعَاماً فَجَعَلَ الْخَبَّازِ يتعجب مِنْ ثَقُلَ الدَّرَاهِمَ وَ مِنْ كَبَّرَهَا قَالَ فَوَثَبَ الْيَهُودِيِّ وَ قَالَ يَا عَلِيُّ مَا كَانَ وَزْنُ كُلِّ دِرْهَمٍ مِنْهَا قَالَ وَزْنُ كُلِّ دِرْهَمٍ عَشَرَةَ دَرَاهِمَ وَ ثُلُثَيْ دِرْهَمٍ فَقَالَ الْخَبَّازِ يَا هَذَا أَنْتَ أَصَبْتَ كَنْزاً فَقَالَ تمليخا مَا هَذَا إِلَّا ثَمَنُ تَمْرٍ بِعْتُهَا مُنْذُ ثَلَاثَ وَ خَرَجَتْ مِنْ هَذِهِ الْمَدِينَةِ وَ تَرَكَتْ النَّاسِ يَعْبُدُونَ دقيوس الْمَلِكِ. قَالَ فَأَخَذَ الْخَبَّازِ بِيَدِ تمليخا وَ أَدْخَلَهُ عَلَى الْمَلِكِ فَقَالَ مَا شَأْنُ هَذَا الْفَتَى قَالَ الْخَبَّازِ إِنْ هَذَا رَجُلٍ أَصَابَ كَنْزاً فَقَالَ الْمَلَكُ يَا فَتَى لَا تَخَفْ فَإِنْ نَبِيِّنَا عِيسَى ع أَمَرَنَا أَنْ لَا نَأْخُذُ مِنْ الْكَنْزِ إِلَّا خُمُسُهَا فَأَعْطِنِي خُمُسُهَا وَ امْضِ سَالِماً فَقَالَ تمليخا انْظُرْ أَيُّهَا الْمَلِكِ فِي أَمْرِي مَا أَصَبْتَ كَنْزاً أَنَا رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ هَذِهِ الْمَدِينَةِ فَقَالَ الْمَلِكِ أَنْتَ مِنْ أَهْلِهَا قَالَ نَعَمْ قَالَ فَهَلْ تَعْرِفُ بِهَا أَحَداً قَالَ نَعَمْ قَالَ مَا اسْمُكَ قَالَ اسْمِي تمليخا قَالَ وَ مَا هَذِهِ الْأَسْمَاءُ أَسْمَاءِ أَهْلِ زَمَانِنَا فَقَالَ الْمَلَكُ هَلْ لَكَ فِي هَذِهِ الْمَدِينَةِ دَارِ قَالَ نَعَمْ ارْكَبْ أَيُّهَا الْمَلِكِ مَعِي قَالَ فَرَكِبَ وَ النَّاسُ مَعَهُ فَأَتَى بِهِمْ أَرْفَعَ دَارِ فِي الْمَدِينَةِ قَالَ تمليخا هَذِهِ الدَّارِ لِي فَقَرَعَ الْبَابَ فَخَرَجَ إِلَيْهِمْ شَيْخٌ كَبِيرٌ قَدْ وَقَعَ حَاجِبَاهُ عَلَى عَيْنَيْهِ مِنْ الْكِبْرِ فَقَالَ مَا شَأْنَكُمْ فَقَالَ الْمَلِكِ أَتَانَا هَذَا الْغُلَامُ بالعجائب يَزْعُمُ أَنْ هَذِهِ الدَّارِ دَارِهِ فَقَالَ لَهُ الشَّيْخُ مِنْ أَنْتَ قَالَ أَنَا تمليخا بْنِ قسطيكين قَالَ فَانْكَبَّ الشَّيْخُ عَلَى رِجْلَيْهِ يَقْبَلَهَا وَ يَقُولُ هُوَ جَدِّي وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ فَقَالَ أَيُّهَا الْمَلِكِ هَؤُلَاءِ السِّتَّةِ الَّذِينَ خَرَجُوا هُرَّاباً مِنْ دقيوس الْمَلِكِ فَنَزَلَ الْمَلِكِ عَنْ فَرَسِهِ وَ حَمَلَهُ عَلَى عَاتِقِهِ وَ جَعَلَ النَّاسِ يَقْبَلُونَ يَدَيْهِ وَ رِجْلَيْهِ فَقَالَ يَا تمليخا مَا فَعَلَ أَصْحَابِكَ فَأُخْبِرَ أَنَّهُمْ فِي الْكَهْفِ وَ كَانَ يَوْمَئِذٍ بِالْمَدِينَةِ مَلَكٍ مُسْلِمٍ وَ مَلَكٍ يَهُودِيٌّ فركبوا فِي أَصْحَابِهِمْ فَلَمَّا صَارُوا قَرِيباً مِنْ الْكَهْفِ قَالَ لَهُمْ تمليخا إِنِّي أَخَافُ أَنْ تَسْمَعُ أَصْحَابِي أَصْوَاتِ حوافر الْخُيُولِ فَيَظُنُّونَ أَنْ دقيوس الْمَلِكِ قَدْ جَاءَ فِي طَلَبِهِمُ وَ لَكِنْ أمهلوني حَتَّى أَتَقَدَّمَ فَأَخْبَرَهُمْ فَوَقَفَ النَّاسِ فَأَقْبَلَ تمليخا حَتَّى دَخَلَ الْكَهْفِ فَلَمَّا نَظَرُوا إِلَيْهِ اعتنقوه وَ قَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي نَجَّاكَ مِنْ دقيوس قَالَ تمليخا دَعَوْنِي عَنْكُمْ وَ عَنْ دقيوسكم‏ كَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ‏ قَالَ تمليخا بَلْ لبثتم ثَلَاثُمِائَةٍ وَ تِسْعَ سِنِينَ وَ قَدْ مَاتَ دقيوس وَ انْقَرَضَ‏  قَرَنَ بَعْدَ قَرَنَ وَ بَعَثَ اللَّهُ نَبِيّاً يُقَالُ لَهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ‏ وَ قَدْ أَقْبَلَ إِلَيْنَا الْمَلِكِ وَ النَّاسُ مَعَهُ قَالُوا يَا تمليخا أَ تُرِيدُ أَنْ تَجْعَلْنَا فِتْنَةٌ لِلْعَالَمِينَ قَالَ تمليخا فَمَا تُرِيدُونَ قَالُوا ادْعُ اللَّهِ جَلَّ ذِكْرُهُ وَ نَدْعُوَهُ مَعَكَ حَتَّى يَقْبِضُ أَرْوَاحَنَا فَرُفِعُوا أَيْدِيهِمْ فَأَمَرَ اللَّهِ بِقَبْضِ أَرْوَاحَهُمْ وَ طَمَسَ اللَّهِ بَابُ الْكَهْفِ عَلَى النَّاسِ فَأَقْبَلَ الْمَلَكَانِ يَطُوفَانِ عَلَى بَابِ الْكَهْفِ سَبْعَةَ أَيَّامٍ لَا يَجِدَانِ للكهف بَاباً فَقَالَ الْمَلِكِ الْمُسْلِمِ مَاتُوا عَلَى دِينِنَا أَبْنِيَ عَلَى بَابِ الْكَهْفِ مَسْجِداً وَ قَالَ الْيَهُودِيِّ لَا بَلْ مَاتُوا عَلَى دِينِي أَبْنِيَ عَلَى بَابِ الْكَهْفِ كَنِيسَةٌ فَاقْتَتَلَا فَغَلَبَ الْمُسْلِمِ وَ بَنَى مَسْجِداً عَلَيْهِ يَا يَهُودِيٌّ أَ يُوَافِقُ هَذَا مَا فِي توراتكم قَالَ مَا زِدْتَ حَرْفاً وَ لَا نَقَصَتْ حَرْفاً وَ أَنَا أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ص‏

[۲] . فَقَالَتِ الْيَهُودُ أَخْبِرْنَا أَيُّ شَيْ‏ءٍ  لَمْ يَخْلُقِ اللَّهُ وَ أَيُّ شَيْ‏ءٍ لَا يَعْلَمُ اللَّهُ؟

وَ أَيُّ شَيْ‏ءٍ لَيْسَ لِلَّهِ وَ أَيُّ شَيْ‏ءٍ لَيْسَ مِنَ اللَّهِ وَ أَيُّ قَبْرٍ سَارَ بِصَاحِبِهِ وَ أَيُّ مَوْضِعٍ طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ مَرَّةً وَ لَمْ تَطْلُعْ قَبْلَهُ وَ لَا بَعْدَهُ عَلَيْهِ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ؟

وَ أَيُّ شَيْ‏ءٍ يَقُولُ الضِّفْدِعُ فِي نَقِيقِهِ وَ الْفَرَسُ فِي صَهِيلِهِ وَ الْحِمَارُ فِي نَهِيقِهِ وَ أَخْبِرْنَا مَا الْوَاحِدُ وَ الِاثْنَانِ وَ مَا الثَّلَاثَةُ وَ مَا الْأَرْبَعَةُ وَ مَا الْخَمْسَةُ وَ مَا السِّتَّةُ وَ مَا السَّبْعَةُ وَ مَا الثَّمَانِيَةُ وَ مَا التِّسْعَةُ وَ مَا الْعَشَرَةُ وَ مَا الْأَحَدَ عَشَرَ وَ مَا الِاثْنَا عَشَرَ؟ قَالَ عَلِيٌّ ع لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ يَا أَخَا الْيَهُودِ إِنْ أَخْبَرْتُكَ بِمَا فِي التَّوْرَاةِ أَ تُسْلِمُونَ وَ تُقِرُّونَ نَبِيَّنَا؟

قَالُوا نَعَمْ.

قَالَ أَمَّا قَوْلُكُمْ أَيُّ شَيْ‏ءٍ لَمْ يَخْلُقِ اللَّهُ فَإِنَّ الْمَعَاصِيَ لَيْسَ مِمَّا خَلَقَهَا اللَّهُ.

وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ أَيُّ شَيْ‏ءٍ لَيْسَ لِلَّهِ فَلَيْسَ لِلَّهِ شَرِيكٌ وَ لَا وَلَدٌ.

وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ أَيُّ شَيْ‏ءٍ لَيْسَ مِنَ اللَّهِ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ الْجَوْرُ بَلِ الْعَدْلُ حُكْمُهُ وَ أَمَرَنَا أَنْ نَعْدِلَ.

وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ أَيُّ شَيْ‏ءٍ لَا يَعْلَمُ اللَّهُ فَلَا يَعْلَمُ اللَّهُ أَنَّ فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ إِلَهاً غَيْرَهُ‏

وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ أَيُّ قَبْرٍ سَارَ بِأَهْلِهِ فَتِلْكَ الْحُوتُ الَّتِي ابْتَلَعَتْ يُونُسَ بْنَ مَتَّى فَطَافَتْ بِهِ سَبْعَةَ أَبْحُرٍ فِي ثَلَاثَةِ أَيَّامٍ.

وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ أَيُّ مَوْضِعٍ طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ مَرَّةً وَ لَمْ تَطْلُعْ قَبْلَهَا وَ لَا بَعْدَهَا فَذَلِكَ الْبَحْرُ بَحْرُ مِصْرَ إِذْ قَالَ اللَّهُ يَا مُوسَى‏ اضْرِبْ بِعَصاكَ الْبَحْرَ فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ‏  فَأَنْجَا اللَّهُ مُوسَى وَ غَرِقَ فِرْعَوْنُ فَطَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ يَوْمَئِذٍ وَ لَمْ يَطْلُعْ قَبْلَهُ وَ لَا بَعْدَهُ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.

وَ أَمَّا قَوْلُكَ مَا يَقُولُ الضِّفْدِعُ فِي نَقِيقِهِ فَإِنَّهُ يُسَبِّحُ اللَّهَ وَ يَقُولُ سُبْحَانَ رَبِّيَ الْمَعْبُودِ فِي لُجَجِ الْبِحَارِ.

وَ أَمَّا قَوْلُكَ أَيُّ شَيْ‏ءٍ يَقُولُ الْفَرَسُ فِي صَهِيلِهِ فَإِنَّ الْفَرَسَ يَسْتَنْصِرُ عَلَى أَعْدَائِهِ الْكَافِرِينَ وَ أَمَّا الْحِمَارُ فَإِنَّهُ يَنْهَقُ‏  فِي عَيْنِ الشَّيْطَانِ وَ يَلْعَنُ مُبْغِضَ أَهْلِ بَيْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِهِ.

وَ أَمَّا الْوَاحِدُ فَاللَّهُ وَاحِدٌ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ الِاثْنَانِ آدَمُ وَ حَوَّاءُ.

وَ الثَّلَاثَةُ فَالْأَيَّامُ الَّتِي وَعَدَ اللَّهُ زَكَرِيَّا أَلَّا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ‏  سَوِيّاً وَ إِنْ شِئْتَ فَالْأَيَّامُ الَّتِي وَعَدَ اللَّهُ قَوْمَ صَالِحٍ‏ فَقالَ تَمَتَّعُوا فِي دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ‏ .

وَ أَمَّا الْأَرْبَعَةُ فَجَبْرَئِيلُ وَ مِيكَائِيلُ وَ إِسْرَافِيلُ وَ عِزْرَائِيلُ.

وَ أَمَّا الْخَمْسَةُ فَخَمْسُ صَلَوَاتٍ افْتَرَضَهَا عَلَى أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّه عَلَيه و على آله، وَ لَمْ يَفْتَرِضْهَا عَلَى سَائِرِ الْأُمَمِ.

وَ أَمَّا السِّتَّةُ فَخَلَقَ اللَّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ.

وَ أَمَّا السَّبْعَةُ فَهِيَ أَبْوَابُ جَهَنَّمَ.

وَ أَمَّا الثَّمَانِيَةُ فَهِيَ أَبْوَابُ الْجَنَّةِ.

وَ أَمَّا التِّسْعَةُ فَالْمَرْأَةُ تَحْمِلُ وَلَدَهَا تِسْعَةَ أَشْهُرٍ

وَ الْعَشَرَةُ فَالْأَيَّامُ الَّتِي وَعَدَ اللَّهُ مُوسَى ص إِذْ قَالَ‏ وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ .

وَ الْأَحَدَ عَشَرَ فَإِخْوَةُ يُوسُفَ إِذْ قَالَ‏ رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً .

وَ الِاثْنَا عَشَرَ فَشُهُورُ السَّنَةِ اثْنَا عَشَرَ شَهْراً.

بازدیدها: ۹۰۴

2 Replies to “تاملی در حکایت اصحاب کهف در قرآن کریم”

  1. سلام خدمت شما دوست عزیزو گرامی
    درود برشما اشتراک گذاری بسیار خوب و زیبایی بود
    لذت بردم
    پیروز باشید.

  2. ممنون مفید بود ، من در تلگرام و اینستا و.. نیستم و صرفا از طریق کامپیوتر به سایت شما دسترسی دارم . باز هم تشکر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*